در زمانی که گوهر صبر و استقامت در وجود انسان جوش بخورد و رنگ و بوی قلبش پاک شود، آنگاه دلش مانند فنجانی سرشار از نور خداوند لبریز میشود. در آن حالت، هیچ غمی نمیتواند سایهاش را بر دلش بیندازد، هیچ بیمی نمیتواند قدم به عرش باطنش بگذارد. وقتی این مقام انسانی استوار میشود، نوعی انبساط عجیب، بی باکی الهی و شجاعتی بیهمتا در سخن و عمل و نماز او ظاهر میشود؛ چنانکه گاهی ناآگاهان از بیرون، آن را گستاخی و تجاوز میپندارند.
اما این نوع رفتار تنها در کسی قابل فهم و تحمل است که در مقام انس با خداوند قرار گرفته باشد. در غیر این صورت، کسی که این حالات را تقلید کند و در سخن و کردار به آنان شبیه شود، گویی پایش در دهان گمراهی افتاده است، و ممکن است در لبّ مرزی بایستد که پشتسرش کفر است.
داستان برخ سیاه
روزی، در دورانی سخت، بنیاسرائیل درگیر قحطی شدند. هفت سال بیبارانی، زمین را شکاف داد و آسمان را گرانی کرد. خداوند به موسی (علیهالسلام) فرمود:
«به سراغ برخ سیاه برو. از او بخواه تا برای قومت دعا کند، تا من بر آنها رحم کنم.»
موسی (علیهالسلام) با هفتاد هزار نفر از مردم شهر را ترک کرد و به دنبال آن کسی گشت که خداوند خاصّ خودش میدانست. ولی خداوند در میان راه به موسی وحی کرد:
«چگونه میخواهی این قوم را رحم کنم، حال آنکه گناهانشان روزگارشان را تیره کرده است؟!
دلشان ناپاک است، مرا بدون یقین میخوانند، و از مکر من بیخبرند.
برو، به برخ بگو دعا کند، تا من دعای او را بشنوم.»
موسی (علیهالسلام) به دنبال برخ گشت، ولی کیست او را میشناخت؟ روزی در سرزمینی خاکی، موسی با یک برده سیاه روبرو شد. مردی که نشان سجدهای بر پیشانیاش دیده میشد، در گلیمی گرفتار، در انزوا، در خاک.
موسی (علیهالسلام)، به نور الهی، آن مرد را شناخت. سلام کرد و گفت:
«چه نام داری؟»
مرد گفت: «من برخ هستم.»
موسی (علیهالسلام) گفت:
«مدتی است که تو را میجویم. برو، دعا کن تا باران فرود آید.»
برخ، بدون واهمه، به سمت آسمان بلند شد و با صدایی عمیق و دلدردمند، به خداوند دادخواهی کرد:
«ای خدای من! آیا این از توست؟
آیا این از حلم توست؟
چه کسی تو را نافرمانی کرده که آسمان را بر ما بستی؟
آیا بادها از فرمان تو گریختند؟
یا اینکه رحمت تو تمام شد؟
یا اینکه غضب تو بر بنیاسرائیل شدید شد؟
آیا تو قبل از آفرینش ما، غفور نبودی؟
تو رحمت را خلق کردی، و ما را به مهربانی فراموش نکردی.
پس چرا امروز از رحمت خود دوری میکنی؟
یا اینکه فرصت گناهکاران تمام شده، و تو دست عذاب را بالا میبری؟»
و در همان هنگام، اولین قطره باران از آسمان افتاد. آسمان گریست، زمین شاد شد. و باران به قدری فرود آمد که بنیاسرائیل، بعد از هفت سال خشکی، دوباره نفس تازهای کشیدند.
در طول نصف روز، گیاهان روییدند، به قد زانوها رسیدند، و زمین به لطف خدا سبز شد.
بازگشت برخ
وقتی برخ بازگشت، موسی (علیهالسلام) دوباره با او دیدار کرد. برخ گفت:
«دیدی که چگونه من به پروردگارم دادخواهی کردم، و او چگونه به انصاف با من رفت؟»
موسی (علیهالسلام) میخواست برخ را توبیخ کند، که چطور اینگونه با خداوند سخن گفته است، اما خداوند به موسی وحی کرد:
«ای موسی، این مرد، روزی سه بار مرا میخنداند.»
نتیجه
این داستان، نه فقط یک معجزه، که تصویری است از انس واقعی با خدا.
آن که دلش با خداوند تنهاست، که سخنش مستقیم است، که نه از بیم خوف، نه از شوق خویشتنزده، بلکه از عشق و حقیقت سخن میگوید.
برخ، برده بدنی بود، اما آزادهترین موجود در مقام عشق به خدا.
او سخن گفت و آسمان گوش داد.
او گریست و زمین شاد شد.
او خنداند و خداوند شاد شد.
این است مقام انسان کامل ، آن که در تسلیم، قدرت دارد، در خاک، نور میدهد، و در تنهایی، با خدا صحبت میکند.
پیام داستان:
کسی که به خداوند واقعاً نزدیک شود، نه از سخنش بترسید، نه از دلش شک کنید. اما کسی که این مقام را نشناخته و به آن تشبّه کند، در وادی خطر افتاده است. این داستان، آینهای است از عظمت روحی، از زبانی که در خاک است ولی نزدیکتر از همه به عرش است. برخ، بردهای بود که روحش آزاد بود، و خداوند، نام او را در کتاب خود ثبت کرد.