1366/8/28 جنگ احد - 1، خاطرات بايگاني سالانه - 1366



بســم اللّه الرّحمن الرّحــيم
الهي انطقني بالهدي و الهمني التّقوي

بحث را در ايامي گوش مي‌دهيم كه ملت ما فوج فوج به جبهه‌ها مي‌روند. هفته‌ي گذشته خاطراتي را از جنگ خندق كه در خدمت برادران ارتشي بوديم برايتان گفتم و اين شب جمعه بحثمان با برادران سپاه و بسيج است. در جنگ احد خيلي خاطره است و خيلي هم شيرين است. زن‌ها و مردها و بچه‌ها و بزرگ‌ها همه اين خاطرات را بشنويم. خيلي خاطرات شيريني است. پيغمبر ما در 40 سالگي به پيامبري رسيد. 13 سال در مكه بود و همه نوع سختي را چشيد، هيچ جنگي نبود. در مدينه آمدند، باز يك مدتي جنگ نبود تا آيه‌ي «اذن» نازل شد. يعني اذن داديم، شما كه چند سال است كه تحت فشار هستيد ديگر از خودتان دفاع كنيد. جنگ‌ها شروع شد. در اولين جنگ كه جنگ بدر بود مسلمان‌ها پيروز شدند و كفار شكست خوردند. سال بعد جنگ احد بود. احد كجاست؟ يك فرسخي مدينه است. چرا جنگ احد مي‌گويند؟ چون جنگ آن جا واقع شد. اگر عربستان سعودي شعور داشت، اينجا را به نام نامي شهداي احد پادگان مي‌كرد ولي برداشته و در آنجا شهرك ساخته است. اين منطقه را محل مسكوني كرده است. اگر عربستان سعودي فهميده‌تر بود، يا مي‌فهميد، تمام جاهايي كه در صدر اسلام پيغمبر و ياران مخلصش جنگ كردند، تمام آن مكان‌ها را پادگان نظامي مي‌كرد. به جاي اين كه شهرك شود يا محله‌ي متروكه شود، پادگان مي‌ساخت. اين جنگ احد اصولي دارد. اصولش را مي‌گويم، بعد خاطراتي دارد كه آنها را هم مي‌گويم.
دفاع يك اصل است. حتي در پرندگان و در حيوانات هم وجود دارد. دفاع يك چيز مسلمي است، پس مسلما در انسان هم هست. جنگ احد جنگ دفاع بود، چون احد يك فرسخي مدينه بود، مسلمانان در مدينه نبودند، كفار از مكه چند فرسخ را تا مدينه آمدند براي اينكه بجنگند، كسي كه از 80 فرسخي آمده و مي‌خواهد وارد شهر بشود، مسلمانان دفاع نكنند؟ اصل دفاع، اصل آمادگي، يك اصلي است كه همين آرم سپاه كه مي‌گويد: «اعدوا لهم اعدوا» يعني هميشه بايد آماده باشيد. تا گفتند: «قدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ قَدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ» بايد در مسجد آماده شويد. تا مي‌گويند: جبهه نياز است. بگوييد: بسم الله ما آماده هستيم. به خاطر همين اسلام سفارش كرده كه دختر و پسر بايد آموزش نظامي را بلد باشند. اصل مشورت در مسائل نظامي يك اصلي است كه پيامبر هم در جنگ خندق كه هفته گذشته بحثش شد مشورت كرد و سلمان فارسي طرح داد كه دور شهر را خندق بكنيم و هم در احد مشورت كرد كه آيا صبر كنيم در خانه هايمان سنگر بگيريم و بگذاريم كافران در مدينه بيايند و ما از پشت بام‌ها و كوچه اين‌ها را بگيريم و خفه كنيم و يا نه در بيابان به استقبال دشمن برويم؟ عده‌اي نظر دادند صبر كنيم آن‌ها پخش شوند و در كوچه‌هاي مدينه بيايند بعد راحت‌تر مي‌شود دستگيرشان كرد. عده‌اي گفتند: زشت است كه ما بنشينيم آن‌ها در خانه هايمان بيايند و ما به استقبالشان برويم.
اصل نظم يك اصل عجيبي است. در احد پيامبر اسلام خودش تك تك يك نفر را جلو مي‌برد و مي‌گفت: برو جلو، برو عقب، قدم‌ها مساوي باشد، كتف‌ها مساوي باشد. نظم داشته باشيد. ما افراط و تفريطي هستيم. بعضي به قدري بي نظم هستند كه هر لباسي، هر زلفي، هر ريشي، هر اسلحه‌اي، هر جايي، هر طوري، بالاخره خراب خراب است. در بعضي جاهاي دنيا هم به قدري نظم است كه انسان خشك شده است. حالا بحمدالله ايران اينطور نيست. چون من بعضي از كشورها را ديده‌ام. وقتي ارتشش مي‌ايستد، چنان مي‌ايستد كه حتي مژه‌ي چشمش هم به هم نخورد. من بعضي جاها هرچه جلو رفتم، اول فكر كردم كه مجسمه‌اند، گفتم: اين مجسمه است، چه خوب تراشيده‌اند. بعد جلوتر رفتيم. ما يك عده بوديم، همه نگاه كرديم، آنها هم يك عده بودند كه ايستاده بودند، گفتيم: ببينيم مژه‌ي چشم آن‌ها به هم مي‌خورد؟ ديديم مژه‌ي چشمشان به هم نمي‌خورد. خلاصه ما شك كرديم كه اين آدم است يا نه؟ يكي گفت: هولش بدهيم. گفت: بابا آخر اين جا كه ايران نيست، كارهايمان زير نظر است. به او سلام كرديم، همينطور خشك شده بود. البته نه اين كه ارتشش خشك شده است، آخوندش هم خشك شده است. به خاطر اين كه به مسجد رفتيم، ديديم امام جمعه با ريش تراشيده و كراوات وارد شد. گفتند: اين امام جمعه است. خيلي خوب امروز بايد پشت سر چه كسي نماز بخوانيم؟ در مسجد مي‌رود، يك كمد، يك لباده، قبا مي‌پوشد، يك عمامه سرش مي‌گذارد، نماز جمعه را مي‌خواند، قبا را در كمد مي‌گذارد، با همان فكل و كراوات بيرون مي‌آيد. آن وقت روحاني حق حرف زدن با مردم را ندارد. نماز بس است! اگر خواست صحبت كند، فقط مي‌تواند چند آيه قرآن را بخواند و بعد از نماز برود. هم آخوندش خشك شده است، علت اين كه حكومت مي‌كنند اين است كه اينطور خشك شده‌اند. ولي آن طور درست نيست كه مژه‌اش به هم نخورد. اين طور هم درست نيست كه هر روزي يك طور باشد. يك مقدار بايد از موي سر يقه، لباس، تيپ(تيپ بايد در سن حسابي باشد) نظم در احد خيلي مهم بود و پيامبر شخصاً افراد را منظم مي‌كرد.
اصل اطاعت كه خيلي مهم است. علت اين كه در احد شكست خوردند، اين بود كه در آن منطقه كوه‌هايي بود، مسلمان‌ها اين جا قرار گرفتند. پيامبر فرمود: 50 نفر به فرماندهي يك نفر باشند. اين منطقه‌ي شكاف‌هاي كوه را شما محافظت كنيد. بعد پيامبر فرمود: اگر ما اينجا وسط ميدان كشته شديم، تكان نخوريد. پيروزشديم، تكان نخوريد. حتي فرمود: اگر پرنده‌ها آمدند ما را با منقارشان تكه تكه كردند و يا مسلمان‌ها پيروز شدند، باز هم تكان نخوريد. 12 نفر پرچم كفر را دست گرفتند و همگي کشته شدند. اميرالمؤمنين يکي از آنها را كشت، پرچم روي زمين اقتاد. فوري دومي آمد و پرچمدار شد. اميرالمؤمنين دومي را هم كشت، نفرسوم آمد و پرچم كفر را در دست گرفت. حضرت علي 10 نفرشان را يك تنه روي زمين انداخت. 2 نفرشان را هم كس ديگر كشت. پرچم اسلام را هم مسلمان‌ها برافراشتند. چون 2 قبيله بودند. 2 قبيله‌ي ريشه دار به نام اوس و خزرج بودند. فرمود: از قبيله‌ي اوس تو پرچم را دست بگير. از قبيله‌ي خزرج هم تو پرچم را دست بگير. يك پرچم هم دست مصعب يا اميرالمؤمنين بود. اين خودش يك اصولي است كه در جبهه اگر پرچم دست شخصي از قبيله اوس يا از قبيله‌ي خزرج بود باز ممكن بود آن قبيله‌ها بگويند: كه پرچمدار از آن قبيله باشد، باز آن جا اختلافات قبيله‌اي پيش بيايد. بايد فرمانده يك طوري باشد كه كارهايش مسئله ساز نباشد.
در ميدان تيراندازي مسابقه بود. گفتند: يا رسول الله! بيا تيراندازي كن. رفت جز يك گروه نشست، گفت: با شما مي‌نشينم، با شما هم مي‌نشينم، با هردو مي‌نشينم، كه نكند بگوييد: تو با آن طرف نشستي، آن طرف تقويت شد. براي من فرق نمي‌كند. اصولاً رهبر بايد فوق همه‌ي حرف‌ها باشد. كه همه در زير نظر او با دلگرمي كار كنند.
پيامبر 50 نفر را به فرماندهي يك نفر مأمور كرد. وقتي اين‌ها كفار را شكست دادند، اين‌ها گفتند: ببينيد مسلمان‌ها پيروز شدند. الآن غنايم جنگي(زره و شمشير و كلاه خود و اسب) را بر مي‌دارند. ما اگر بخواهيم شكاف كوه را حفظ كنيم از غنايم عقب مي‌افتيم. فرمانده هرچه التماس كرد، 40 نفر تخلف كردند. سراغ غنايم جنگي آمدند، شكاف كوه خلوت شد. آمدند آن ده نفر را كشتند. از فرمانده اطاعت نكردند، پيامبر فرموده بود: تكان نخوريد. يك قسمتي را كه بايد حفظ مي‌کردند، رها کردند و رفتند. اينها اصل اطاعت از فرمانده را رها کردند.
در جنگ احد شعار بلند شد كه پيغمبر كشته شد. يك مرتبه ديديم مسلمان‌ها فرار كردند. آقا مگر شما براي شخص پيامبر يا براي هدف پيامبر كار مي‌كنيد؟ بر فرض كه پيغمبر كشته شد، هدف پيغمبر چه بود؟ اصل هدف مهم‌تر از اصل فرماندهي است. اگر در جنگ فرمانده شهيد شود، سربازها نبايد فرار كنند، هدفش كه هست. اينجا به خاطر اين كه اصل هدف را گم كردند، باز يك عده پا به فرار گذاشتند. پيغمبر را با چند نفر در ميدان تنها گذاشتند ومسئله‌ي اصل مقاومت يك مسئله‌ي مهم است.
يكي ديگر را هم كه يادم رفت بگويم و قبل از اصل دفاع است و بالاتر از همه است، اصل اطلاعات است. پيامبر اسلام، يك نفر را در مكه داشت، به عموي خودش عباس فرمود: تو درمكه باش، تمام توطئه‌هايي كه كفار مكه عليه حكومت جديد التأسيس مدينه راه مي‌اندازند، تمام اخبار مكه را به مدينه خبر بده. اول عموي پيامبر خبر داد. پيامبر از مدينه چند گروه را براي تحقيق فرستاد، ديد درست است و واقعاً بنا دارند از مكه حمله كنند. اين‌ها همه اصولي است كه در احد به چشم مي‌خورد. اصل اطلاعات، خبر داشتن از دشمن، دفاع، آمادگي، مشورت و. . . اينكه در مدينه سنگر داشته باشيم يا به استقبال جنگ برويم؟ نظم تا آنجا که حتي كتف‌ها مثل هم باشد. اطاعت، هدف، مقاومت، همه‌ي اين‌ها خطوط كلي است. معمولا خطوط كلي را سپاه و بسيج و ارتش مي‌داند. اما خاطرات نابي دارد. بعضي از اين خاطرات را مي‌دانيم. بعضي از اين خاطرات را نمي‌دانيم. من مقداري از خاطرات ناب را خدمتتان مي‌گويم.
1- ما در اين حادثه همه رقم آدم داشتيم. داماد داشتيم، ايراني داشتيم، لنگ داشتيم، چوپان داشتيم، نابالغ داشتيم، زن داشتيم، بچه تاجر داشتيم، يهودي داشتيم، در جنگ احد همه فرم آدمي بود. به عدد همه‌ي اين آدم‌هايي كه پاي تلويزيون نشسته‌اند، هر فرمي كه بگويي داشتيم. و خاطراتي را از داماد برايتان بگويم. داماد كه بود؟ حنظله، حنظله خيلي خوشمزه است. چون پدرش كافر بود. پدر زنش هم رهبر منافقين بود، اما اين يكي خوب در آمده بود. پدر خانمش رهبر منافقين بود، پدر خودش هم كافر بود و اتفاقاً پدر حنظله هم آمده بود كه با پيامبر بجنگد. يعني پدر آن طرف بود، پسر اين طرف بود. اين خودش يك درسي است. آقازاده‌ها درآنجا كه پدر‌تان در خط خدا نيستند، گوش به حرف پدرها ندهيد. قرآن هم مي‌گويد: «وَ إِنْ جاهَداكَ عَلى‏ أَنْ تُشْرِكَ بي‏ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً»(لقمان/15) اگر پدر و مادرت به تو گفتند: كه خط خدا را كنار بگذاري، سراغ غير خدا بروي، «فَلا تُطِعْهُما» از پدر و مادر اطاعت نكن. اما اطاعت نكن معني‌اش اين نيست كه اذيت‌شان كن، چون داريم «وَ صاحِبْهُما فِي الدُّنْيا مَعْرُوفاً» با آنها خوش رفتاري كن. اما آن جا كه خط، خط خدا نيست با يك سراشيبي كه آن‌ها دل رنجيده نشوند، يك نحوي كار خودت را بكن. حنظله پسر كافر، داماد منافق بود، حالا از احد خبر نداشت. قبلاً عقد بسته بود و حالا شب عروسيش بود. آشناها را دعوت كرده بود، فرمان جهاد و دفاع آمد. پهلوي پيامبر آمد و گفت: يا رسول الله! ما امشب شب اول عروسيمان است. همه‌ي خويش و قوممان را دعوت كرده‌ايم. حالا چه كنيم؟ شما اجازه مي‌دهيد ما امشب به عروسي برويم؟ من خودم را به جبهه مي‌رسانم. فرمود: طوري نيست. قرآن هم به پيامبر دستور مي‌دهد كه اگر بعضي مرخصي مي‌خواهند به آنها اجازه بده. چون بعضي وقت‌ها استعفا قبول نكردن و سخت گيري كردن باعث از بين بردن روحيه افراد مي‌شود. جسمش اينجا است، روحش اينجا نيست. بايد نشاط باشد. البته به شرط اين كه ميدان خلوت نشود. چون گاهي هم آدم همه‌ي مرخصي‌ها و همه‌ي استعفاها را قبول مي‌كند، كسي نمي‌ماند. بنا براين پيغمبر يك حق اختياري را دارد. در سوه نور مي‌خوانيم: «فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ»(نور/62) وقتي مي‌آيند براي بعضي از كارهايشان اجازه مي‌گيرند، « فَأْذَنْ» تو به آنها اجازه بده. به هركس صلاح مي‌داني. آمد اجازه بگيرد، اجازه مي‌دهي؟ بله. رفت و عروسي كرد، ولي ديگر غسل نكرد، سريع برگشت خودش را به جبهه رساند و شهيد شد. پيامبر فرمود: فرشته‌ها او را غسل مي‌دهند و اسمش «غسيل الملائكه» شد. در جنگ بدر كفار يك حنظله داشتند كه كشته شد، وقتي ديدند حنظله‌ي مسلمان‌ها كشته شد، گفتند: آن حنظله درمقابل اين حنظله. ما دامادي به نام حنظله داشتيم.
در احد فرد لنگي به نام عمروبن جموخ داشتيم. ايشان سه پسرداشت، پارسال در جنگ بدر شركت كردند، رفتند و به سلامتي برگشتند. امسال چهارمي هم به دست رسيد، گفت: من هم مي‌خواهم بيايم. هر چهار نفر رفتند. اين پيرمرد لنگ نزد رسول الله آمد فرمود: يا رسول الله! مي‌خواهم به جبهه بروم. آيه‌ي قرآن مي‌فرمايد: «وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ»(نور/61) لازم نيست كه آدم لنگ به جبهه برود. فرمود: آقا دوست دارم. پسرها گفتند: نه. پيامبر فرمود: واجب نيست. آخر پيامبر ديد كه اصرار مي‌كند. گفت: حالا چه كار داريد؟ شايد خدا شهادت را روزي او كرده است، آزادش بگذاريد. ايشان رفت. اتفاقاً وقتي كه مسلمانان پا به فرار گذاشتند، ايشان با همان پاي لنگش آمد و مقاومت كرد. 4 پسرها شهيد شدند، وخودش هم شهيد شد. خانم آمد. شتري را آورد. جنازه‌ي بچه‌ها و همچنين جنازه‌ي شوهرش را هم با شتر حمل كرد. اما پاي شتر پيش نرفت. باقي‌اش را هم مي‌دانيد. ما لنگ داشتيم كه به جبهه رفته باشد. اگر كسي دلش بخواهد كار به لنگي و فقر و پيري ندارد.
در احد يك فرد ايراني بود، خيلي خوب مي‌جنگيد. در ياري اسلام شمشير را به يكي از كفار زد، گفت: اين شمشير را از من ايراني بگير. پيامبر ديد كه او دارد مي‌گويد ايراني است. گفت: بيا. گفت: ببين اينجا ميدان جنگ است. لشكر 77 و 86 و 41 و 15. . . نيشابور و زنجان و شيراز و تهران را كنار بگذار. از هركجا كه هستي، حالا او مي‌گويد: من قزويني هستم. او مي‌گويد: نيشابوري هستم، اين حرف‌ها را رها کنيد. چه كار داري بگويي كه ايراني هستم. بگو من اسلامي هستم. گفت: چشم آقا، ديگر من نمي‌گويم كه ايراني هستم. گفت: آخر الآن اگر تو بگويي من ايراني هستم، او هم مي‌گويد: من مدني هستم. او هم مي‌گويد: من رومي هستم. من از رزمندگاني كه وقتي مي‌روند با آن‌ها صحبت مي‌كنند سعي مي‌كنند كه حتماً اسم شهرشان را بگويند بدم مي‌آيد. مثلاً مي‌گوييم: شما كجايي هستيد؟ خوب، البته غلط هم است. همه از يك مملكت هستيم. هدف اسلام هم همين است. پدرت كيست؟ امام. راهت چيست؟ اسلام. بچه كجا هستي؟ بچه‌ي وطن. يادمان برود كه كجايي هستيم. بعضي از اين مسائل در جبهه موج به وجود مي‌آورد. كسي كه بگويد: من بچه‌ي كجا هستم. بعضي از عكس‌ها فتنه انگيز است. خدا مي‌داند گاهي عبادت‌هايي كه مي‌كنيم، گناه كبيره است و آن بندگان خدا ناشي هستند و فكر مي‌كنند عبادت مي‌كنيم. هرچه حساسيت به وجود مي‌آورد نبايد انجام دهيم. آقا آدم خوبي است. مگر ما گفته‌ايم كه بد است؟ يك جمله بگويم كلك حرف را بكنم. توجه، توجه! اگر شما گفتيد: قال الصادق(ع) اما در اين امام صادق كه خيلي هم خوب است، اما نسبت به امام صادق يك عده حساس هستند. نگو: قال الصادق(ع) بگو: قال المعصوم(ع)، اگر مي‌داني روي امام صادق حساس هستند، بگو: قال المعصوم(ع) گاهي وقت‌ها اگرمي بينيد كه اگر اسم شخصي، مكاني، زماني، را ببري فتنه آور است، نگو. در جنگ احد ايراني گفت: ايراني هستم. پيامبر فرمود: ديگر اين حرف را نزن، گفت: چشم.
يك قصه از چوپان بگويم. يك كسي چوپاني مي‌كرد. در مدينه آمد و گفت: چرا شهر خلوت است؟ گفتند: پيغمبر و اصحابش بيرون شهر يك فرسخي احد رفتند. چه خبر است؟ كفار از مكه حمله كردند. 80 فرسخ آمدند، مثل ناوگان‌هايي كه از آمريكا به خليج مي‌آيد، اين از 80 فرسخي مي‌ايد كه ريشه‌ي اسلام را بكند. فرمود: عجب! پس من امروز چوپاني نمي‌كنم. گوسفندان را رها كرد و به احد سراغ پيامبر رفت و در احد همين چوپان شهيد شد. چوپان همين كه مي‌فهمد گوسفندان را ول مي‌كند و مي‌گويد: اصل اسلام است و حفظ گوسفندان اصل نيست.
پيامبر در جنگ احد آمد و پسر بچه‌ي 15ساله‌اي را با دوستانش ديد، گفت: چند سالتان است؟ هر کدام سنشان را گفتند. فرمودند: نه شما هنوز بالغ نشديد، بيرون برويد. يكي از اين بچه‌ها زرنگي كرده بود. يك كفش‌هاي بلندي پايش كرده بود، گفت: آقا من قدم كمي كوچك است، اما شما روي تيراندازي من حساب كن. من با همين كوچكي‌ام، اولين تيرانداز هستم. فرمود: خيلي خوب. توفلان وقت براي جنگ بيا. آمد و يكي ديگر گفت: آقا همين كسي كه گفت: من زرنگ هستم، بگو بيايد ما با هم روبرويتان كشتي مي‌گيريم. من او را زمين مي‌زنم. فرمود: خوب، كشتي بگيريد ببينم. كشتي گرفتند و او را زمين زد. فرمود: تو يك نفر هم بيا. فرمود: نه، باقي‌ها ديگر برويد. يكي خيلي زرنگ بود. يكي هم خيلي تيرانداز بود. 2 نفر نابالغ بودند كه فرمود: شما براي كمك بياييد اما به بقيه‌ي نابالغ‌ها گفت كه برويد، الآن وقتتان نيست. در احد زن هم زياد بود. من يك وقتي به مناسبت روز زن صحبت كردم. زن‌هايي كه به جبهه كمك مي‌كردند. چند روز پيش از احد، خداوند به فاطمه‌ي زهرا امام حسن(ع) را داده بود. در بستر استراحت كرده بود، ازبستر بلند شد. 14 زن ديگر را برداشت، 15 نفري به احد براي پانسمان و آب رساني آمدند. فاطمه‌ي زهرا ديد كه پيشاني پدر و دندان پدر شكسته است و از پيشانيش خون مي‌آيد. خون‌ها را پاك كرد. ديد هرچه خون‌ها را پاك مي‌كند باز از صورت پيامبر خون مي‌آيد. يك حصير را آتش زد، سوزاند با خاكستر آن حصير جلوي خون را گرفت. شخصي به نام نصيبه بود، ايشان وقتي كه پيامبر در احد تنها مانده بود، شمشير را دست گرفت و با دشمن مي‌جنگيد. بعضي از مسلمانان فرار مي‌كردند. يك بار پيامبر فرمود: ‌اي كساني كه فرار مي‌كنيد، لا اقل سپرت را بينداز و فرار كن. گفت: باشد. سپر را انداخت و در رفت. اين زن شير زن سپر را برداشت و شروع به جنگيدن كرد. چنان مي‌جنگيد كه پيامبر خنده‌اش گرفت. ماشاءالله عجب زني بود. بعد پيامبر فرمود: اين نصيبه از فلاني و فلاني خيلي ارزشش بيش‌تر است. اما من مي‌دانم كه اين فلان و فلان چه كساني هستند. معمولاً بسيجي‌ها و سپاهي‌ها درصد طبقه هستند. يعني يا كشاورز هستند يا كارگر هستند، ديگر كارمندها هم با اين حقوق و تورم جزو طبقه‌ي مستضعفين رفتند. كاسب‌هاي جزئي هم جزء مستضعفين هستند. اما يك بچه تاجر بود كه پدرش خيلي پول داشت. به قدري در مكه سرمايه دار بود و به قدري هم زيبا بود، كه وقتي راه مي‌رفت همه را مبهوت مي‌كرد. روزي خود پيامبر فرمود: چه تيپي دارد! يعني فرمود: من از او خوش تيپ‌تر نديدم. مصعب بود. هيكل، قيافه، شكل بچه تاجر بسيار خوب بود. ايشان مخفيانه اول از همه آمد، يعني قبل از سلمان و بلال و مقداد آمد و مسلمان شد. منتهي گفت: پدر و مادرم كافر هستند، كسي نفهمد. يك روز كه نماز مي‌خواند مخفيانه رفتند و به پدر و مادرش گفتند كه پسرت مسلمان شده است. پدر و مادر هم اين آقازاده را زنداني كردند. ايشان در خانه زندان پدر و مادر شد. تا بالاخره پسر فهميد كه مسلمانان به حبشه هجرت مي‌كنند. به يك نحوي خود را رهايي داد و فرار كرد و به حبشه رفت در حبشه بود كه فهميد وضع مسلمانان دارد بهتر مي‌شود، برگشت. وقتي آمد اين‌ها گفتند: هيچ چيز به تو نمي‌دهيم. يك لقمه‌ي نان هم به تو نمي‌دهيم. خرجش با پدر و مادرش بود. يك روز پيامبر نشسته بود، ديد اين بچه تاجري كه اين همه پدر و مادرش سرمايه دار هستند، يك لباس بسيار كهنه، سوراخ كه سوزن هم نداشت و سوراخ هايش را گره زده بود، يك پارچه‌ي كهنه هم روي دوشش انداخته بود. همه‌ي آن‌ها كه نشسته بودند كلافه شدند كه عجب اين اسلام چه طور او را عاشق خودش كرده است؟ بعد اين بچه تاجر خوش تيپ نماينده‌ي پيامبر شد. قبل از اين كه پيامبر به مدينه برود به مدينه رفت، پيامبر فرمود: در مدينه قرآن را به مردم ياد بده. مردم را به اسلام دعوت كن. آن جا نماز جماعت بخوان. نماز جمعه بخوان. اولين نماينده‌ي پيامبر در مدينه، اولين بنيان گذار اسلام درمدينه، اولين نماز جمعه و جماعت خوان درمدينه همان پسر خوش تيپ بود. اين خيلي ارزش دارد. ببينيد يك كسي كه انقدر پدرش پول داشت، دل از پول كند. اين خيلي ارزش دارد. ما در جبهه داريم كه گاهي وقت‌ها يك چيزهايي را با هم شوخي رد و بدل مي‌كنند مي‌گويند: اين بچه تاجر است. حالا اگر يك كسي هم پدرش تاجر است، اما كم پيدا مي‌شود و نبايد سر به سرش گذاشت. به خاطر اين كه حالا كه آمده، كار خوبي كرده است، حالا مي‌خواستي مثل پدرش باشد. حالا كه آمده بگو: خدا تو را رحمت كند. يك بچه تاجر بود از پول، خانه، ازدواج، با آن قيافه و تيپ و وضع دل كند، خدا هم موفقش كرد و بنيان گذار اسلام در مدينه شد. وقت حج در مكه آمد و دوباره درمدينه برگشت. چه عمر مباركي دارد. معلم قرآن، نماينده‌ي پيامبر، بنيان گذار اسلام، موسس نماز جمعه و نماز جماعت در مدينه بود.
يك يهودي بود كه مي‌دانست پيامبر همان پيامبري است كه در تورات و انجيل گفته‌اند. مي‌دانست او خودش است، اما لجبازي مي‌كرد. روزي كه پيامبر به احد رفت گفتند: براي چه لجبازي مي‌كني؟ تو كه مي‌داني او است پس بيا و تسليم شو. گفت: خيلي خوب، همان روز احد(جنگ احد شنبه بود چون روز قبلش نماز جمعه خواندند) رفت خانه لباس رزم به تن كرد و با مسلمانان حركت كرد. تعداد مسلمانان 100 نفر بود ولي تعداد كفار 3000 نفر بود. (يعني حركت روز جمعه بعد از نماز جمعه و عصر بود و جنگ روز شنبه شروع مي‌شد) به يهودي‌ها گفت: يهودي‌ها مي‌دانيد من عالم شما هستم؟ گفت: من اگر عالم شما هستم، مي‌گويم: اين پيامبر حق است، بياييد ايمان و اسلام بياوريد. گفتند: امروز شنبه است، تعطيل است. گفت: اين ماست فروشي نيست، مغازه نيست كه شما در قبول كردن حق مي‌گويي: حالا ببينيم چه مي‌شود. حق را شنيديد نگوييد: حالا صبر كن تا بعد، بايد فوري حق را قبول كني. گفت: نه خير امروز شنبه است. ايشان روز شنبه اسلام آورد و در احد رفت و اين يهودي هم شهيد شد.
ما در احد كساني را داشتيم كه همان روز مسلمان شدند و در احد آمدند و شهيد شدند و در حديث داريم «و لم يصل صلوة» يك ركعت نماز نخواند، ولي اهل بهشت شد. و چه قدر باعث شرمندگي است، آدم‌هايي كه يك عمري نمازمي خوانند ولي اهل جهنم باشند.
مسلمان‌ها عددشان100 نفر بود. با كمال تأسف چند نفرشان هم قهر كردند، چرا؟ چون اين‌ها رأي داده بودند در شهرسنگر بگيريم، و حالا كه تصويب نشد گفتند: ما به بيرون شهر مي‌رويم. اين‌ها وسط راه برگشتند و گفتند: چون به رأي ما اعتنا نشد، ما قهر هستيم. اين هم يك درسي است. گاهي حرف آدم در يك شورايي رأي نمي‌آورد، وقتي حرف زدي رأي نياورد با چه كسي قهر مي‌كني؟ فرمانده‌ي لشكر مسلمين، پيامبر، فرمانده كفار، اباسفيان و يك آدم خوش صدايي هم در جبهه بود. من اينجا يادي از آقاياني كه در جبهه‌ها مي‌خوانند بكنم، اينجا آدم‌هايي هستند كه خوب بچه‌ها را در جبهه شارژ مي‌كنند. در احد يك آدم خوش صدايي بود كه هم تيراندازي‌اش خوب بود و هم صدايش خوب بود. پيغمبرفرمود: صدا و صوت ايشان در جبهه خيلي ارزش دارد. يك آدم خوش صدا را با خود آورده بود، كفار هم يك شاعر باخودشان بردند. گفتند: مي‌خواهيم يك كاري بكنيم. چون پارسال در بدر شكست خورديم، شعري بسازيم كه در شعر انتقام باشد. يعني حالا كه پارسال مسلمانان ما را كشتند، امسال ما مي‌خواهيم مسلمانان را بكشيم. يك عده زن هم با خود بردند، يك تيراندازي به نام وحشي بود كه خيلي تيراندازي مي‌كرد، ولي غلام بود. به وحشي گفتند: تو رامي بريم، اگر به هدفي كه گفتيم بزني، تو را آزاد مي‌كنيم. شاعر بردند. زن بردند. آن غلام را بردند. منافقين مأموريت داشتند كه در مردم راه بيفتند و بگويند: ارتش كفر زياد است. چند هزار نفر آمدند، خطرناك هستند.
حالا از نظر جغرافيايي، كوه احد پشت سر مسلمانان بود. عدد پرچمداران هم3000 نفر بود كه اميرالمؤمنين 10 نفرشان را كشت. مسلمانان يك پرچم دست اوس، يك پرچم دست خزرج دادند تا فتنه‌اي نشود. بسيار خوب، همين كه شهيد شدند منافين خانه‌ي شهداي احد مي‌آمدند و مي‌گفتند: پسرت بيخود به جبهه رفت. براي چه گذاشتي كه به جبهه برود؟ خوب صبر مي‌كرد، زنش مي‌دادي، دامادش مي‌كردي. منافقين مي‌آمدند و خانواده‌ي شهدا را دلسرد مي‌كردند. اين هم يك نقش ديگر منافقين بود.
درجنگ بدر، بين پدر و پسر رقابت شد، پدر گفت: من مي‌خواهم به جنگ بدر بروم. پسر گفت: من مي‌خواهم به جنگ بدر بروم. درگيري شد. قرار شد كه قرعه بيندازند. قرعه انداختند، قرار شد كه پسر به جبهه برود. پسر رفت در بدر و شهيد شد، خيلي ناراحت بود، خواب پسرش را ديد. گفت: ناراحت نشو. جنگي در پيش است، تو هم به من ملحق مي‌شوي. و لذا تا احد پيش آمد، پدري كه پارسال پسرش شهيد شده بود، خودش هم دراحد رفت و شهيد شد. آن آقا كه صدايش خيلي خوب بود، ابوطلحه بود. كه فرمود: صداي رساي تو و سرود تو ارزنده‌تر از 40 مرد جنگي است. در جنگ احد «‌ام ايمن» يك خانمي بود كه در مدينه بود. ديد افرادي از احد فرار كردند و به مدينه آمدند، خاك برداشت و در صورت فراري‌ها ريخت. با دوك نخ مي‌ريسيد، دوك را آورد و به مردها داد و گفت: لطفاً اين دوك را بگير تو بنشين نخ بريس، شمشيرت را به من بده تا من بروم و حمايت كنم. اين هم نقش يك شير زن به نام «ام ايمن» كه برايتان گفتم. يك عده فرار كردند، اما بعد از اين كه فرار كردند پشيمان شدند، برگشتند و جنگ را ادامه دادند.
برادران و خواهران مردم دسته دسته دارند جنگ مي‌كنند. اتاق ما لوستر داشته باشد و نداشته باشد، مهم نيست. اتاق ما قالي داشته باشد و نداشته باشد مهم نيست. عزت و ذلت ما مهم است. اگر خدا يك چيزي را گرفت، يك چيزي را مي‌دهد. حنظله دامادشد، از عروس دل كند، اما خدا به همان يك شب پسري به او داد كه اين پسرش فرمانده لشكر شد و در مقابل يزيد ايستاد. در واقعه‌ي حره، يزيد سال اول كربلا امام حسين را كشت، سال دوم به مدينه هجوم آورد. پسر حنظله جمعيت را جمع كرد و در مقابل يزيد قد علم كرد. حنظله يك پسر داشت، اول پسرش رفت و شهيدشد، بعد هم خودش شهيد شد. يك شب عروسي يك پسر درست شود كه پسرش رهبر انقلاب شود كه در مقابل يزيد اينطور با استقامت بايستد و آن رهبر انقلاب خودش پدر 8 رزمنده مي‌شود.
مصعب از پول‌هاي پدرش گذشت. بنيان گذار اسلام درمدينه شد. خدا جبران مي‌كند. وقتي كه مي‌خواستند شهداي احد را دفن كنند به پيامبر گفتند: كدام را دفن كنيم؟ پيامبر فرمود: هر كس با قرآن آشناتر است او را زودتر دفن كنيد. بعضي وقت‌ها دو نفر كه در زندگي‌شان خيلي با هم با صفا بودند، پيامبر مي‌گفت: اين دو كه شهيد شدند با هم دفن كنيد. پيامبر به حمزه و به همه‌ي شهداي احد نماز گذاشت، اما چند مرتبه به حمزه نماز گذاشت. يعني هر شهيد ديگري را هم كه مي‌آمدند نماز بگذارند، يك نيت هم براي حمزه مي‌كرد. به خاطر مقامي كه حمزه داشت. چون حمزه را مثله كردند. قطعه قطعه كردند. شهر خالي شده بود. مردان به جنگ رفته بودند. يك يهودي تصميم گرفت، حالا كه خانه است و مردان همه رفتند جنگ به يكي از زنان مسلمان سوء قصد پيدا كند. تا سوء قصد پيدا كرد، يك شخصي بود كه بسيار ترسو و رفاه طلب بود، اين زن گفت: اين مرد سوء قصد دارد، بلند شو و از من حمايت كن. او گفت: اگر من جرأت داشتم، به جبهه مي‌رفتم. گفت: خيلي خوب، جبهه نرفتي اين يهودي به من سوء قصد دارد، بلند شو. گفت: من مي‌ترسم. گفت: خاك بر سرت كند. شمشير را گرفت، خودش حمله كرد. اين يهودي كه سوء قصد داشت كشت و كله‌اش را پهلوي يهودي‌ها انداخت كه خيال نكنيد كه اگر شهر خاليست شما مي‌توانيد به زنان جسارت كنيد. يعني در تاريخ آدم‌هاي شل، آدم‌هاي سالاري، آدم‌هاي ترسو داشتيم. آدم‌هايي هم داشتيم كه از پول مي‌گذشتند. بچه تاجر و يهودي همان روز مسلمان شد. نابالغ كفش بزرگ پا كرد و به جبهه رفت. چوپان گوسفندانش را ول كرد و به جبهه رفت. ايراني گفت: ايراني هستم. فرمود: اسم ايران را نبر. كل را بگو كه فتنه نشود. لنگ با پاي لنگش به جبهه رفت. داماد از حجله‌ي عروسي به جبهه رفت. حالاخواستيد برويد برويد. شاه رفت، روسياه كسي است كه مرگ بر شاه نگفت. صدام هم رفتني است. شرمنده كسي است كه به جبهه كمك نكند.
خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»