1369/1/27 امام علي(ع)، نامه به مالک اشتر - 16 بايگاني سالانه - 1369



بسم الله الرحمن الرحيم

«ثم تفقد» اگر حكيمى را به كسى دادى او را به امان خدا رها نكن، تفقد كن. بفرست وارسى كنند كه اين رفت مشغول كار شد. خوب از آب در آمد يا بد! در امور اينهايى كه نصب مى‏كنى تفقد كن. البته لازم نيست از همه امورشان «من» يعنى «از»، بعضى از كارهايشان را. . . خوب حالا شما اسم دخترت را چه گذاشتى، اين لازم نيست. دو نوع تفقد داريم. 1- تفقد پدرانه. 2- تفقد جاسوسانه. يك وقت آدم در آشپزخانه مى‏رود و در ظرف غذا نگاه مى‏كند. نگاه مادر عروس. نگاه مادر شوهر. براى اينكه اگر مادر عروس ببيند دخترش غذا را پخته است بگويد: دختر جان غذايت اينطور است. بعضى از مادر شوهرها مثل مادر هستند. بعضى نه! نگاه مى‏كنند ببينند عيبش چيست. مى‏گويد: وقتى نگاه مى‏كنى نگاهت پدرانه باشد. نه نگاه جاسوسانه! از كارشان تفقد كن. چنانچه والدين از بچه‌شان تفقد مى‏كنند. در اين جمله چند اصل است. 1- لزوم ارزش يابى. 2- ارزشيابى از بعضى كارها. 3- نحوه ارزشيابى الف) پدرانه باشد. ب) دائمى باشد. «ولا يتفاقمن فى نفسك» روحت را بزرگ نشمار. اگر پولى به آنها دادى و كمكشان كردى اگر اضافه كارى، عيدى، حقوق، تشويقى، خانه سازمانى، بورسيه، وام دادي. اگر يك وقت چيزى «شى ء» دادى كه نيروهايت را تقويت كردى اين تقويت نزد تو خيلى بزرگ نباشد. كمكشان بكن و اين كمك را هم خيلى به رُخشان نكش. «ولا تحقرن لطفاً» تحقير نكن. لطفى كه به آنها مى‏كنى نگو: اينها چيزى نيست. آدم بايستى فكر اساسى بكند. حتى اگر آب مى‏خورى بگو: بفرما! نگو: نه! من در فكر اين هستم كه يك چاه آب بزنم. همه خانه‌ها را آب لوله كشى كنم. آن برنامه لوله كشى يك اصل است. اما اين ليوان آبى را كه مى‏خواهى بخورى يك تعارف به آنها بكن. گاهى از بس افراد پروژه‏هاى بزرگ در فكرشان است از كارهاى جزئى غافل مى‏شوند. گاهى مردم در عين اينكه كارهاى بزرگ براى آنها بزرگ است در كارهاى كوچك هم حساس هستند. لطفت را كم ندان. «و ان قل» اگر هم كم است. حتى اگر يك دانه پرتقال دارى اين يك دانه پرتقال را تكه، تكه كن به همه بده. نگو: حالا اين چيست؟ بايد باغ هاى پرتقال. . . آن حسابش جداست. هركارى مى‏خواهى بكن. اما فعلاً در كارهاى ريز هم احوال پرسى كن. امام سجاد(ع) يك دعايى دارد كه مى‏فرمايد: خدايا به من توفيق بده. «و استقلال الخير» كه كار خير را قليل بشمارم. نگويد: آقا من امروز يك جزء قرآن خواندم. من ديشب تا صبح احيا گرفتم. كلى گريه كردم. من هر شب افطارى دادم. من هر شب به حرم رفتم. كارهاى خير را كم بشمار. به امام سجاد(ع) گفتند: خيلى عبادت مى‏كنى. فرمود: من! عبادتم چيست؟ على(ع) عبادت مى‏كرد. به اميرالمومنين(ع) گفتند: خيلى خودكشى مى‏كنى. فرمود: من نمى‏دانم كارهايم قبول شده است يا نه؟ پيغمبر(ص) مى‏فرمايد: «ما اعرفناك حق معرفتك» خدايا من درست تو را نشناختم. قرآن براى اينكه مردم درس بخوانند به پيغمبر(ص) مى‏فرمايد: «وَ قُلْ رَبِّ زِدْني‏ عِلْماً»(طه/114)يك وقت نگويى: من پيغمبر هستم. به علم بند هستم. با اينكه «لَدُنَّا عِلْماً»(كهف/65) علم تو از طرف خداست. در عين حال «وَ قُلْ رَبِّ زِدْني‏ عِلْماً» يك روز آمدند و ديدند اميرالمومنين(ع) دارد گريه مى‏كند. گفتند: آقا چه شده است؟ فرمود: هفت روز است كه ميهمان خانه من نيامده است. اينقدر مهمان دوست بود. اما اگر ما اول و وسط و آخر ماه ميهمان داشته باشيم، مى‏گوييم: خانه ما دائماً ميهمان است. امام سجاد(ع) مى‏فرمايد: خدايا به من ديد بزرگي بده كه اين كمالات خودم چيزى در آن نباشد. «و لا تمنن قستكسر» اين آيه قرآن است و در تفسير اين جمله است. «و لا يتفاقمن فى نفسك شى قويتهم» بعضى از اين پدر بزرگ‏ها هستند كه مى‏نشينند و مى‏گويند: اين را من داماد كردم. اين را من عروس كردم. اينقدر نگو: من! «و لا تمنن تستكسر» دو نوع معنا شده است. . يكى منت نگذار و عملت را بزرگ نشمار و يك معنا هم ممكن است اين باشد كه عطا نكن يك چيزى را كه اميد بيشترش را داشته باشى. بعضى‏ها مى‏گويند: يك كله قند مى‏فرستيم كه دو تا پتو برگردد. چيزى كه مى‏دهى براى خدا بده. حالا يكوقت اگر بودجه و خزانه و در آمد مملكت ما كم است اين شرايط استثنايى است. اما سيستم حكومت اسلامى بايد اينطور باشد. اميرالمومنين(ع) مى‏فرمايد: اينقدر بايد به پرسنل دولت پول داد كه «قويتهم» يك خرده تقويت هم بشوند. نه بخور و نمير! چون با بخور و نمير تقويت نمى‏شود. مثلاً اگر هفت هزار تومان خرجش است 7500 تومان به او بده. پانصد تومانى هم پس انداز داشته باشد. در اين چند سال زندگى ما استثنايى بوده است. مثل زندگى كردن در شهرهاى بزرگ، خانه بايد حياط داشته باشد. منتهى از بس زمين كم است جمعيت زياد است و آپارتمان روى هم مى‏سازند اين يك برنامه استثنايى است. ماشين بايد يك طبقه باشد. حالا اگر ماشين سه طبقه آمد لا علاجى است. مسافر بايد به اندازه صندلى‏ها باشد. حالا اگر ديديد در يك اتوبوس مسافرها از پله‏هاى پشت بامش هم بالا رفته‏اند لاعلاجى است. اگر ما حقوقمان كم است عبادتمان هم كم است. لذا مى‏گوييم: حداقل عبادت! فلذا نافله نمى‏خوانيم. ما در كارهاى خير جيره بندى مى‏كنيم. دهه آخر ماه رمضان پيغمبر(ص) رختخواب پهن نمى‏كردند. شبهاي آخر ماه رمضان حساستر است. چون انسان وقتى نفتش كم مى‏شود چند ليتر آخر را قطره قطره مصرف مى‏كند. حديث از اصول كافى است. غلامى به نام «رفيد ارباب» بود. اربابش گفته بود: تو را مى‏كشم و تصميم گرفته بود اين غلام و برده را بكشد. ايشان هم فرار كرده بود و آمده بود در خانه امام صادق(ع) پناهنده شده بود. امام صادق(ع) فرمود: برو سلام اربابت را برسان. بگو: امام صادق(ع) فرموده است كه با من كارى نداشته باش. گفت: آقا آتش او خيلى تند است. من بروم مرا مى‏كشد. فرمود: نه! تو برو سلام مرا به او برسان تا رفت باقى غلام‌ها به دستور ارباب او را گرفتند كه بكشند. ايشان گفت: حالا كه مى‏خواهيد بكشيد من يك جمله به ارباب بگويم. گفتند: خوب! بگو. گفت: همه كنار برويد. به ارباب گفت: امام صادق(ع) سلام رسانده و فرموده است: با من كارى نداشته باش! گفت: امام صادق سلام مرا رسانده است؟ گفت: بله. او را باز كردند و انگشتر خودش را هم داد. گفت: تو مدير زندگى من باش. امام صادق(ع) يك سلام رساند. . . . اگر شما خانه ما آمدى، من گفتم: سلام برادر كوچك را هم برسان. اين چيزى نيست. ولى خيلى ازرش دارد. به همين خاطر حديث داريم صله رحم كنيد. «و لو به شربه» ولو به يك ليوان آب! حديث داريم. صله رحم ولو به سلام! «ولو به شق تمره» گفت: آقا افطارى دادن به مومن خيلى ثواب دارد. گفت: پول نداريم. فرمود: «اتقوالله ولو به تمره» يك دانه خرما افطارى بدهيد. البته يك خرما براي فقرا است. افطارى بده حتي اگر ساده باشد. حديث داريم اگر كسى مى‏خواهد آب بخورد ليوان آب را تو به او بده. اگرچه خودش دست هم دارد اما تو به او بده. حديث داريم اگر به كودك قول دادى فلان چيز را برايت مى‏خرم، بخر! نگو: حالا اين بچه است. يادتان نرود اميرالمومنين(ع) با يك غير مسلمانى همسفر شد. لب دو راهى كه مى‏خواستند از هم جدا شوند، اميرالمومنين چند قدم او را بدرقه كرد. گفتند: چرا بدرقه كردى؟ فرمود: اين دستور اسلام است. آن كافر مسلمان شد. قرآن مى‏فرمايد: «هُوَ الَّذي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّور»(احزاب/43) اگر مى‏خواهيد مردم را «مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّور» «يُصَلِّي عَلَيْكُمْ» بايد بر مردم صلوات بفرستيد تا مردم با تشويق از ظلمات به سوى نور بروند. آقا اين بچه‏هاى كوچه ما تا صبح توپ بازى مى‏كنند. بخاطر اينكه شما هرچه افطارى دادى به مسجدى‏ها دادى. يك بار نگفتند: بچه‏ها بياييد خانه ما شام بخوريد. در روز انتخابات يك خربزه فروش بلندگو گذاشته بود و روى ماشينش داد مى‏زد كه ما مردم قهرمان كجا به آقاى فلانى رأى مى‏دهيم! دوستان مى‏گفتند: دورش را گرفتيم. گفتيم: آقا برو خربزه‌ات را بفروش! گفت: نه! من اگر وانتم را هم بفروشم، اين بايد به مجلس‏ برود. گفتيم: چرا مگر به شما پولى يا وعده‏اى داده است؟ گفت: راستش را بخواهيد بچه‏اى داشتم كه بسيجى بود. به جبهه رفته و تركش خورده است. حالا هم آمده و در خانه خوابيده است. اين آقا معلم هفته‏اى دو، سه بار به خانه ما مى‏آيد و مجانى به بچه من درس مى‏دهد كه بچه من غصه عقب ماندگى درسى را نخورد. حالا كه خودش را كانديدا كرده است من بايد تبليغ كنم تا اين به مجلس برود. افرادى هستند با يك محبت تا ابد اسير مى‏شوند. حديث داريم تعجب مى‏كنم كه چرا مردم پول مى‏دهند و برده مى‏خرند. اما با محبت آزادها را نمى‏خرند. «فانه داعية لهم الى بذل النصيحة لك»اگر با مردم محبت كنى مردم هم دعوت مى‏شوند كه به نفع تو خيرخواهى كنند و باعث مى‏شود كه به تو خوش گمان شوند. آقا دبيرستانى‏ها مسجد نمى‏آيند. خيلى خوب! شما كه پيش نماز هستى با اين مسجدى‏ها چند دفعه به دبيرستان كنار مسجد رفتيد؟ يك روز به دبيرستان برويد و بگوييد: ما به مناسبت ميلاد امام رضا(ع) يا عيد مبعث يك آب سردكن آورده‏ايم تا اين بچه‌ها يك آب خنكى بخورند. تا مى‏گويى: «قد قامت الصلوة» مسجد هم بيايد، تو نماز را مى‏خوانى و مى‏روى. او هم آب سرد كن ندارد. از هم جدا شده‏ايد. از تزئينات مساجد بايد كم شود و صرف نسل شود. «ولا تدع تفقد لطيق امورهم اتكالا على جسيمها» يك وقت كارهاى كوچك را به هواى كارهاى بزرگ فراموش نكني. گاهى در جلسه ميهمانى شخصيت‏هاى مهم كه مى‏آيند، همه مي‌گويند: آقا سلام عليكم! اما يك بچه كه مى‏آيد هرچه نگاه مى‏كند مى‏بيند هيچكس به او محل نمى‏گذارد. به هواى اينكه پيش پاى پدرش بلند شده‏اى، كوچولو را يادت نرود. آقا زاده در چه پايه‌اي درس مي‌خواني؟ خوش آمدى! در گناهان هم همينطور است. مى‏گويند: نكند وقتى بگويند گناه! ياد گناه بزرگ بيفتى! گاهى گناهان كوچك پدرت را در مى‏آورند. در يك ماجراى تبليغ سمعى و بصرى ولى خدا به مردم گفت: برويد سنگريزه جمع كنيد. ريز و درشت در بيابان، همه رفتند و آوردند. يك تپه از سنگ بزرگ و ريز درست شد. هرچه سنگ بزرگ بود، مى‏دانستند از كجا آورده‌اند. اماسنگ ريزه‏ها را نمى‏دانستند از كجا آوردند. فرمود: گناه هم همينطور است تا مى‏گويند: خدايا گناهان ما را ببخش هركسى گناهان بزرگ در ذهنش است و ناراحت است. چون گناهان بزرگ‏ را مى‏داند و توبه مى‏كند. گناهان كوچك را يادش نيست. فلذا توبه هم نمى‏كند. پشيمان هم نمى‏شود ولى خدا پدرش را در مى‏آورد. اگر يك استكان آشغال به آدم بدهند نمى‏خورد اما ذره، ذره با سيگار مى‏تواند بخورد. قرآن مى‏فرمايد: «وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا»(مريم/51) پيغمبر(ص) با اينكه رسول و نبى بود با اينكه كارهاى اجتماعى داشت و بايد تمام امت را نجات بدهد اما «وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَه‏»(مريم/55) گاهى هم با خانمش حرف مى‏زد. رسالت يك مسأله است. زن دارى هم يك مسأله است. «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّون‏»(احزاب/56) خداوند و فرشتگان بر رسول(ص) صلوات مى‏فرستند. اما پيغمبر(ص) هم به كوچك ترها سلام مى‏كند. يك كسى زلف دارد آنرا دوست مى‏دارد. خوب تو سر به سرش نگذار. اين خيال مى‏كند چون كه زلف دوست ندارد بايد زلف او را مسخره كند. يك كسى يك فرم لباس را دوست دارد تا مادامى كه حرام نيست شما تعصب به خرج ندهيد. يك كسى با فرمى وارد مسجد مى‏شود. همه يك طورى به او نگاه مي‌كنند مى‏رود كه مي‌رود. يك كسى مى‏گفت: من پايم را داخل مسجد نمى‏گذارم. گفتم: چرا؟ گفت: من يك پدر عوامى داشتم. يك شب در مسجد آمد. پدر من كلاه نمدى سرش بود. يك نفر در مسجد پدر مرا مسخره كرد. نخى برداشت سر آن را‌تر كرد و آنرا روى كلاه انداخت. چونكه سر نخ‏تر بود به كلاه چسبيد و دم نخ هم همينطور آويزان بود. همه مسجدى‏ها به پدرم خنديدند. من هم تا عمر دارم پايم را در مسجد نمى‏گذارم. يك وقت مى‏بينى نيم متر نخ يك مسلمان را براى هميشه از مسجد بيزار مى‏كند و يك وقت مى‏بينى دو، سه متر بدرقه يك مسيحى را مسلمان مى‏كند. در يكى از اين هتل‏ها سمينار بود. رفتم گفتم: چند پرسنل كارمند، آشپز، شيرينى پز، تداركاتى و آسانسورچى و تأسيسات داريد؟ ديدم 300 الى 400 نيرو در اين هتل هست. من گفتم: شما نيروها مى‏دانيد كسانى كه در اين اتاق‏ها هستند چكار مى‏كنند؟ گفتند: نه! نمى‏دانيم يعنى از شرق و غرب به سمينار مى‏آيند و همه كارهايشان را مى‏كنند. اما اين كارمندها نمى‏دانند چكار مى‏كنند. نمى‏دانند موضوع سمينار چيست؟ خوب يك بار مسئول سمينار، دبير سمينار اينها را جمع كند و بگويد: ماجرا اين است. از اين آقايان دعوت كرده‏ايم. انشاءالله شما اجر مى‏بريد. دستتان درد نكند. انگار نه انگار! چون قطعنامه جسيم است از كارهاى لطيف غافل شده‏اند. چون شوراى علمى دانشگاه است، آشپز فراموش شد. يك روز پيغمبر(ص) وارد مسجد شد و فرمود: پيرزنى كه مسجد را جارو مى‏كرد، نيست؟ گفتند: مُرد! فرمود: خانه‌ي او برويم. گفتند: ول كن. او پير است. فرمود: خوب پير باشد. كارها بايد براى خدا باشد. مادر يك رئيس مُرد. نشسته بودند در روزنامه بنويسند كه فوت جانگداز مرحومه مغفوره. . . ! يك نفر گفت: اين خوب نيست. بنويس فوت بسيار متأسفانه و جانگداز، بحث اين بود كه جانگداز خالى بنويسند يا متأسفانه هم اضافه كنند. يك بار فهميدند كه رئيس بر كنار شده است. گفتند: پير بود. مُرد كه مُرد! اينها بازيچه است. پيداست كه اصلاً دلش به حال طرف نمى‏سوزد. اسم، شكل، پدر كسى را. . . حتى يك دختر سه ساله عروسك دارد. چون او عروسك را دوست دارد و قنداق مى‏كند تو هم آن عروسك را ببوس. وقتى عروسك را بوسيدى كيف مى‏كند. گاهى وقت‌ها مردها به فكر اين هستند كه زمين بخرند. بنايى كنند. يادشان مى‏رود كه مثلاً يك لقمه بگيرند و به خانمشان بدهند. يك گل به ايشان بدهند. كارهاى ظريف را فراموش مى‏كنند به ازاي اينكه من در فكر اساسي هستم. فلذا زندگى هايشان تلخ است.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»