بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله رب العالمين و صلى الله على سيدنا و نبينا محمد و على اهل بيته و لعنة الله على اعدائهم اجمعين.
در اين جلسه‏اى كه نشست نوزدهم ما هست، ادامه بحث‏ها، كشيده شد به بحث نبوت، مناسبتى دارد كه اين بحث‏ها را قطع كنيم و به مناسبت حضرت شهادت على(عليه السلام) و ايام شب قدر صحبت بكنيم اما چون از اين جلسه به بعد بحثمان قطع مى‏شود، ما بحث را ادامه مى‏دهيم و برنامه‏هاى ديگرى در اين زمينه خواهد بود.
در جلسه قبل تا اينجا آمديم که دوازده جهت باعث مى‏شود كه ما نياز داشته باشيم به انبياء. و اينها حرفهايى بود كه گفته شد، به طور فشرده اين دوازده تا را بار ديگر تكرار مى‏كنم. چرا نياز به پيغمبران داريم؟
1- علم ما محدود است، نه تنها ما مى‏گوئيم محدود است بلكه انيشتين‏ها مى‏گويند علم ما محدود است، يكسرى برنامه هايى طرح ريزى مى‏شود و بعد متوجه يك سرى اشكالات مى‏شويم، علم بشر محدود است، تازه آن چيزى هم كه مى‏فهمد مصونيت ندارد، گاهى كج مى‏فهمد، خطا و سهو دارد. نتيجه اينكه علم نامحدود است و اطلاعاتمان كم است.
2- آن علم كمى هم كه داريم گاهى اشتباه مى‏كنيم، ضمن اينكه گاهى غضب و شهوت و غرائز مى‏آيد و جلوى علم ما را مى‏گيرد، خيلى كارها را علم به ما مى‏گويد خوب نيست اما وقتى غضبناك شديم برخلاف علم حركت مى‏كنيم. طوفان غرائز مى‏آيد و جلوى علم را مى‏گيرد.
3- اينكه به وجدان هم نمى‏شود تكيه كرد، بگوئيم آدم وجداناً كارهايى كه خوب است انجام مى‏دهد و كارهايى كه بد است انجام نمى‏دهد و ديگر نياز به رهبرى نداريم، هر كارى وجدان گفت خوب است انجام مى‏دهيم، اين هم حرف درستى نيست، رو وجدان چه كسى و رو وجدان چه وقت؟ هر وجدانى يك حالتى دارد و وجدان هر كسى يك جورى است، همان وجدانى كه دفعه اول سيگار را نمى‏پسندد، در اثر تكرار بعد علاقه به سيگار پيدا مى‏كند. همان وجدانى كه دفعه اول از بريدن سر مرغ ناراحت است بعد ممكن است كه از آدم كشى لذت ببرد، وجدان چه كسى و وجدان چه وقت و وجدان كدام منطقه؟ منطقه و زمانها و افراد و تكرار عمل در وجدان اثر مى‏گذارد.
4- نمى‏توانيم به علم خودمان تكيه كنيم، چه بسيار چيزهايى را مى‏فهميم، بخاطر اينكه به كسى برمى خورد، كتمان مى‏كنيم. نمى‏توانيم به علم خودمان تكيه كنيم براى خاطر اينكه من كه براى شما قانون وضع كردم، شما كه قانون براى من وضع كردى، قانون‏هاى بشرى كه انواع شك‏ها دارد، از كجا من را شناخته‏اند و از كجا نياز من را شناخته‏اند، از كجا دروغ نگفته باشند، از كجا خيرخواه من باشند، بنابراين من شك دارم به قانونها، چون نمى‏دانم اگر هم آدم خوبى هستند و قصد و نيتى ندارند، اگر هم حسن نيت دارند، باز هم بخاطر اينكه اطلاعاتشان محدود است، من نمى‏توانم به آنها تكيه كنم.
اينكه پيامبر را چگونه بشناسيم؟ براى شناخت پيامبر و راه شناخت حق، همان راه معجزه هست، درباره معجزه مقدارى با هم صحبت كنيم.
شناخت پيامبر، پيامبر مى‏آيد و مى‏گويد من از طرف خدا هستم، بسيارخوب، كسى كه بند به يك قدرت بى نهايت است، بايد يك كارى بكند كه ما بفهميم كه اين بند به آن قدرت هست يا نيست.
مثلاً من آمدم به شما گفتم كه من با فلانى رابطه دارم، مى‏گويى صبر كن ما يك تلفن بزنيم و ببينيم كه تو رابطه‌ات قوى هست و يا رابطه قوى نيست. مى‏گويم من پهلوان هستم، مى‏گويى خوب اگر پهلوانى اين وزنه را بلند كن ببينم.
كسى كه مى‏گويد من بند به يك قدرت بى نهايت هستم و از طرف خدا آمده‏ام، خوب بايد يك كار خدايى بكند. پس بايد معجزه داشته باشد، معجزه يعنى چه؟ معجزه يعنى كار خدايي كردن، معجزه يعنى كارى كند، كارى كه ديگران از انجام آن عاجز باشند. معناى معجزه را در تعليمات دينى هم خوانده‏ايد، شنيده‏ايد.
سوالى كه مطرح مى‏شود اين است كه ما افرادى داريم كه آنها هم كارهايى مى‏كنند كه ديگران عاجز هستند، مثلاً، مخترع، اختراع كرده است، يك كارى كرده كه ديگران عاجز بوده‏اند. ساحر، سحر و جادو مى‏كند، يك كارى مى‏كند كه ديگران عاجز هستند. مرتاض، چهل روز نمى‏خورد، چهل روز نمى‏خوابد، رياضت مى‏كشد، مرتاضان يك كارهايى مى‏كنند كه ديگران عاجز هستند. پهلوان‏ها گاهى يك كارهايى مى‏كنند كه همه مردم عاجز هستند، يك ماشين بارى را با يك دست بلند مى‏كنند، كه ديگران عاجز هستند. شما كه مى‏گوئيد پيامبر كسى است كه كارى بكند و ديگران از انجام آن عاجز هستند.
آن مخترع و مرتاض و ساحر و پهلوان و اينها هم يك كارى مى‏كنند كه هيچكس نمى تواند انجام دهد، اينها هم پيغمبر هستند؟ بله، آنوقت چه جوابى مى‏دهيد؟ شما مى‏گوئيد پيامبر كسى است كه كارى بكند و ديگران نتوانند، من هم مى‏گويم پهلوان هم يك كارى مى‏كند كه ديگران نمى‏توانند، من چطور بفهمم كه خدايى است يا نه؟
آيا مخترع و ساحر و مرتاض، پيامبرند؟ نه، زيرا كار آقايان تمرينى است، اين آقايان كارشان تمرينى است. يعنى يك پهلوانى كه ماشين سر دست مى‏گيرد، تمرين كرده است، اول در قنداق كه بوده است، قاشق چايخورى بلند كرده است، بعد آمد بيرون قنداق، مثلاً دسته گوشتكوب بلند كرده است، بعد رفته در زورخانه، ميل زورخانه را بلند كرده است، بعد ژيان بلند كرده است، بعد پيكان بلند كرده تا حالا كه يك ماشين بارى بلند كرده، پس تمرين كرده است اما كسى كه بند به يك قدرت بى نهايت است اين لازم نيست تمرين كند، قدرتش محدود نيست كه تمرين كند.
به يكى از پيامبران گفتند تو الان بگو تا يك شتر از دل اين كوه بيرون بيايد، همين الان، نگفت اول بگذاريد من تمرين كنم، من يك مور بياورم بيرون، بعد يك موش بياورم بيرون، بعد يك بزغاله بياورم بيرون، كار اينها تمرينى است ولى كار پيغمبر تمرينى نيست.
2 - كار آقايان تحصيلى است، مخترع درس خوانده، ساحر هم استاد ديده، مرتاض هم دوره ديده است ولى پيامبر از غيب است و درس خوانده نيست.
3 - كار آقايان تخصصى است، مرتاض رياضت كشيده است در چهل روز نخوردن، به آن بگويند آقا عوض نخوردن سه روز نخواب، مى‏گويد من فقط رياضتم در نخوردن است، گاهى رياضتشان در نخوابيدن است. مى‏گوييم آقا تو چهل روز نخور، مى‏گويد نه من رياضتم در نخوابيدن است، يكى رياضت كشيده كه نخوابد و يكى رياضت كشيده است كه نخورد.
من در يك رشته اختراع و اكتشاف، ابتكار من، رياضت من، سحر و جادوى من در يكى، دو رشته است ولى كسى كه از بى نهايت است كارهايش هم نمى‏تواند نهايت داشته باشد، در يك رشته فقط مي تواند باشد.
كار آقايان تحصيلى است، كار آقايان تحقيقى است، و كار آقايان تمرينى است و كار آقايان تخصصى است، پيامبر نه تمرين مى‏كند و نه تحصيل و نه فقط در يك رشته تخصص دارد.
4 - كار آقايان با هدف انسان سازى نيست، مثلاً مخترع، اختراع كرده است، زندگى راحت شده، زندگى بهتر شده است اما زندگى بهتر با آدم بهتر فرق دارد، الان زندگى خيلى خوب شده اما آدمهايش زير سلطه آدم هاست. هدف انبياء اين است كه آدم بسازند ولى هدف آنها يا اين است كه زندگى راحت باشد و يا اين است كه يك مشت را دور خودشان جمع كنند، پولى به جيب بزنند و مشهور بشوند، سرگرمى.
5 - كار آقايان با مبارزه ‏طلبى نيست، يعنى مخترعى كه وسيله‏اى مى‏سازد، آپولو را مى‏فرستد مى‏رود كره ماه و بر مى‏گردد، نمى‏گويد من رفتم و ديگر كسى نخواهد رفت، مى‏گويد من رفتم و ديگران انشاء الله بعداً مى‏روند و بيشتر مى‏مانند و بيشتر دقت مى‏كنند.
پهلوان وقتى ماشين بارى را سر دست بلند كرد نمى‏گويد كه ديگر كسى نخواهد كرد، ولى پيامبر يك كارى كه مى‏كند مبارز مى‏طلبد، مى‏گويد من اين كار را كردم، كيست كه بيايد به ميدان، من اين كار را كردم و ديگر كسى نمي تواند اين کار را بکند. پس فرق است بين يك كسى كه بگويد من يك كارى را كردم و ديگران نخواهند توانست و يك كسى كه بگويد من اين كار را كردم و شايد ديگران هم بتوانند.
مسئله ششم: مربوط به شخص خود اينهاست و نه مربوط به كارشان اينست، آقايان سوء سابقه هم در كارشان هست، پيامبر سوء سابقه در زندگي‌اش نيست.
بحثى ديگر، راه شناخت ديگر اخبار پيامبران قبلى است، پيامبران قبلى اگر خبر بدهند اين هم راه دوم است، شما پشت سر يك نفر اگر خواسته باشى نماز بخوانى، يا خودش را بايد حس كنى كه عادل است و يا بايد يك عادلى خبر بدهد كه فلانى عادل است، حالا، اين هم يكى از راه‏هاى شناخت مى‏تواند باشد.
پيامبر آمد و گفت من همان نبّى اُمى هستم، درس نخوانده‏اى هستم كه «النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذي يَجِدُونَهُ» اعراف/157 مى‏يابند او را، چى، «مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجيلِ» اعراف/157 پيامبر آمد و گفت نام و نشان من در تورات و انجيل هست.
نام و نشان پيامبر ما در تورات و انجيل هست و يا نيست؟ هست، چرا الان که نگاه مي کنيم در کتاب تورات و انجيل نام حضرت را نمي بينيم؟ ما يك دليل خيلى روان و روشن داريم كه بوده ولى اينها برداشته‏اند، اگر همينطور بگوئيم بوده و اينها برداشته‏اند و تحريف شده، آنها مى‏گويند تحريف نشده و از اول هم نبوده است، اما يك جواب، بنده اگر آمدم پيش باباى شما گفتم نصف خانه شما براى من است اِ، اِ ندارد، نصف خانه شما براى من است، آخر حرف حساب تو چى است، به چه دليل؟ مى‏گويم نام من مكتوب است، يعنى نوشته، مكتوب است در كجا؟ در قواله، نام من مكتوب است در سند، در قواله و سند نام من مكتوب است که نصف خانه شما براى من است، اسم من هم در سند هست. من وقتى اينرا به بابات گفتم، بابات بلند شد و رفت در خانه و يك مشت رفيقهايش را جمع كرد و يك مشت دوستهايش را در بازار و خيابان و اداره صدا و زد و آمد گفت آقا لطفاً اين دويست هزارتومان را بگير و دست از اين حرف بردار، شما كه پسر آقا هستى، مى‏بينى كه من آمدم و گفتم خانه شما نصفش مال من است و اسم من هم در سند هست، باباى شما پنجاه هزار تومان مى‏دهد به من و مى‏گويد اين پول را بگير و حرف نزن، شما چه چيزى مى‏فهميد؟ هست يا نيست؟ هست، براى اينكه اگر نبود بابا مى‏دويد عوض پول، سند را مى‏آورد و مى‏گفت: كجاست، يك كلمه مى‏گفت كجاست تا، كجاست، پنجاه هزار تومان هم. . . اگر بنده رفتم به يك نفر ديگر هم گفتم نصف خانه شما مال من است، او گفت چى؟ گفتم نصف خانه شما براى من است و اسم من هم در سند هست، ايشان هم يك عده، باز همان حرف را مى‏زنند، همان كارى را كه نسبت به بابا بود، نسبت به شخص ديگرى، آن شخص ديگرى هم مى‏رود يك مشت از رفيقهايش را جمع مى کند، خلاصه با اسلحه مى‏آيند طرف من، باز شما اين منظره را كه ديدى چه مى‏فهمى، هست يا نيست؟ هست، مى‏گويى بابا اگر نبود، فقط بيايد و بگوئيد نيست و اسلحه كشى نمى‏خواهد.
پس همينكه مى‏بينى بابات پول مى‏دهد، كه دست بكشم، ديگرى آدم مسلح مى‏آورد كه من از حقم دست بكشم، از پول او و از شمشير كشيدن ديگرى مى‏فهمى كه حتماً اسم من در سند هست.
پيامبر آمد و گفت كه اسم من در سند خانه شما هست، من همان پيغمبر، من همان(نبى امى) من همان پيامبر درس نخوانده‏اى هستم كه مى‏يابيد او را، هم نوشته شده در اين سند و هم در اين سند. . . ، بابا نام و نشان من در تورات و انجيل هست، يهود با پيغمبر جنگ‏ها كرد، الان هم تورات را ورق بزنم اسم احمد و محمدى در آن نيست، اما اگر آن زمان هم مثل اين زمان نبود، يهود يك توراتى مي آورد، مسيحيت هم يك انجيلى مى‏آورد، انجيل و تورات را خط مى‏كشيدند، مى‏گفتند كجاست، يك كلمه مى‏گفتند كجاست، نه جبهه مى گرفتند عليه پيغمبر و نه جنگ مى‏كردند با پيغمبر و هم آبروى پيغمبر را پيش مسلمانان مي ريختند مى‏گفتند ببينيد پيغمبرتان دروغگو است.
پس ما الان در تورات و انجيل فرض كنيم هيچ نشانه‏اى نباشد ولى يقين داريم كه بوده است در زمان رسول الله، چون اگر نبود، نه اين همه جنگ بود و نه اين همه جبهه، جنگها كردند، ولى سند را پيش نكشيدند، نياوردند، از همين عمل ما مى‏فهميم لابد نام و نشان بوده.
يك راه ديگر هم كه مى‏شود پيامبر را شناخت، براى شناختن پيامبر از راه بررسى قرائن است، دو نفر كه با هم دعوا مى‏كنند، مى‏روند كلانترى، آن كسى كه بازپرس است، نمى‏داند كه قضيه چى است ولى چند تا سوال مى‏كند، مى‏گويد لطفاً اين صفحه را پر كنيد، ببينم چى بود كه دعوا كرديد؟ كجا بود كه دعوايتان شد؟ با چه كسى دعوا كرديد؟ با چه وسيله‏اى با هم دعوا كرديد؟ وسط دعوا چه گفتيد؟ بازپرس در دعوا نبوده، اما وقتى اين سوالها را كرد از جمع آورى اين قرائن كم كم مى‏فهمد كه چى شده. مثلاً مى‏پرسد كه چه كسى بود؟ اگر گفتند طرف دعوا فلان كسى بود كه هميشه با مردم دعوا مى‏كند، پيداست كه يك حالت جنگجويى دارد اما اگر گفتند فلان آدمى كه نه اهل دعوا نيست. مي گويد مكان دعوا کجا بود؟ باز موردش فرق مى‏كند.
كسى كه در صحنه جنگى نبوده اما اگر مثلاً گفتند جنگ در مسجد بود، جنگ در حسينيه بود، جنگ در خيابان بود، جنگ در صحرا بود، مورد جنگ چه بود؟ دام بود، كشاورزى بود، خرمن بود، توپ بازى بود و چى بود، پس از اينكه چى بود و كجا بود، كى بود و كجا بود، حالت جنگ را مى‏فهمد.
ما وقتى تاريخ پيغمبر را بررسى كنيم چه كسى بود؟ كسى بود كه در تاريخ همه به آن مى‏گفتند امين و در تاريخ همه به آن مى‏گفتند(اُمى) هم امين بود و هم امى، كجا بود؟ مركز بت بود و عليه بت قيام كرد. يك نفر امين درس نخوانده در مركز بت، عليه بت، بر ضد بت قيام كرد. با چه كسى بود؟ با افرادى بود كه سابقه‌شان روشن است، على بن ابيطالب، خديجه، با اينچنين افرادى كه تحت تأثير شرك قرار نمى‏گيرند.
ماجراى خديجه روشن است، انواع پاسدارها آمدند براى خواستگارى، ايشان قبول نكرد، چون از نظر انسانيت نمى‏شناختند. نزديكترين افراد به آن ايمان آوردند. با چه وسيله‏اى پيشرفت؟ با كلك، تبليغات، حقه، زور، وعده‏ها، مكر، حيله؟ ابداً، با حقيقت پيش مى‏رفت. پيامبر ما يك پسر كوچولويي داشت به نام ابراهيم كه از دنيا رفت، اتفاقاً همان شبى كه پيغمبر ما پسر كوچولوش از دنيا رفت چند تا شهاب‏ سنگ از آسمان پيدا شد و مردم گفتند الله اكبر، پيغمبر ما به قدرى مهم است كه پسر كوچولوش كه مى‏ميرد آسمانها به هم مى‏ريزد. پيغمبر فورى مردم را در مسجد جمع كرد و رفت بالاى منبر و فرمود: پسر من هم مثل بقيه پسرهاست، مُرد كه مُرد، با مرگ پسر من آسمانها طورى نمى‏شود، با حقيقت پيش مى‏رفت.
اگر پيامبر يك آدمى بود كه مى‏خواست مردم را دور خودش جمع كند، هر چى مردم به آن عشق مى‏ورزيدند، حضرت. . . . اينكه پيغمبر تا مى‏بيند مردم از مسير حقيقت دارند دور مى‏شوند، پيغمبر داد مى‏زند و مردم را در مسجد جمع مى‏كند و بالاى منبر مى‏رود و مردم را از خرافه پرستى بيرون مى‏آورد، پيداست كه نمى‏خواهد از راه غير حقيقت پيش برود.
حضرت چه گفت؟ گفته‏هاى قرآن، حرفهايى كه داشته، حرف دنياى علم پيش مى‏رود و هر چه اسرار هستى، پرده از رويش برداشته مي شود اهميّت گفته هايش روشن مى‏شود، و از امتيازات اسلام اين است كه هر چه دنياى علم پيش مى‏رود باعث غرور ما مسلمانها مى‏شود، چه گفت و چه كرد؟ از اين جمعيتى كه در زمان جاهليت دخترشان را زنده به گور مى‏كردند، يك افكار عجيب و غريبى داشتند. يکوقت دو تا فاميل با هم دعوا ‏كردند، فاميل الف با فاميل ب، يکي مى‏گفت ما بيشتريم، ديگري مى‏گفت ما بيشتريم، جنگ و دعوا، گفتند آقا دعوا ندارد، سرشمارى كنيد. سرشمارى كردند، ديدند فاميل الف بيشتر است آنوقت فاميل الف برنده شد و فاميل ب باخت، فاميل ب كه باخت گفت نه آقا دوباره سرشمارى كنيد، زن‏هاى حامله را دو تا حساب كنيد، بسيار خوب، از نو كه شمردند، فاميل ب باخت، گفتند آقا خيلى هايمان مرده‏اند، مرده و زنده را باهم بشماريد. شروع كردند و رفتند قبرستان استخوانهاى پدرانشان را بشمارند، آيه نازل شد «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ» تكاثر/1 چقدر شما ركود فكرى داريد، چقدر شما جاهل هستيد، «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ» سرگرم كرده است شما را تكاثر و سر شمارى، «حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» تكاثر/2 که حتي زيارت كرده‏ايد مقبره‏هاى پدرانتان را، اميرالمومنين وقتى اين آيه را مى‏خواند، يك جملات عالى در نهج البلاغه دارد، زمانى بود كه مردم به استخوان پوسيده‏هاى نياكانشان افتخار مى‏كردند، در آن زمان و در آن. . . ، حضرت سلمان ساخته، ابوذر ساخته، بنابراين يكى از راههاى شناخت اين است كه بررسى كنيد كه چه كسى و با چه كسى و چه وقت و كجا، چه كرد و چه گفت، جمع آورى قرائن نيز مى‏تواند يكى از راه‏هاى شناخت باشد، اين سه راه شناختى كه در كتابها مى‏خوانيم.
و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته