در مورد عاقبت وي نگاشتهاند: وي يکي از سران جنايتکار سپاه شام بود که با بيرحمي تمام به قتل و غارت خاندان وحي در کربلا کوشيد و با جنايات خود، روي جنايتکاران تاريخ را سفيد کرد.
او سرانجام به دست مختار افتاد. وقتي يقين کرد که کشته ميشود چنين لب به سخن گشود:
اي امير! در کربلا سه تير سه شاخه داشتم که آنها را با زهر آميخته کرده بودم. با يکي از آنها گلوي علياصغر را که در آغوش پدرش بود. دريدم. با دومي هنگامي که امام حسين )ع( پيراهنش را بالا زد تا خون پيشانياش را پاک سازد. قلبش را نشانه گرفتم و با سومي گلوي عبدالله بن حسن )ع( را که در کنار عمويش بود. شکافتم.
[ صفحه 222]
مختار که جنايات حرمله را از زبان خودش شنيده بود تصميم گرفت که او را به سختترين شکل مجازات کند. براي روشن شدن چگونگي مجازات او حديث زير را ميخوانيم:
»منهال بن عمرو که از اهالي کوفه بود، ميگويد: براي انجام حج به مکه رفتم. بعد از انجام مناسک حج به مدينه رفته به حضور امام سجاد )ع( شرفياب شدم. حضرت پرسيد: حرمله بن کاهل اسدي چه کار ميکند؟
گفتم: او زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دستهاي خود را به آسمان بلند کرد و فرمود: »اللهم اذقه حر الحديد، اللهم اذقه حر النار«؛ خدايا! داغي آهن را به او بچشان. خدايا! داغي آتش را به او بچشان.
به کوفه بازگشتم. مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده بود. بعد از چند روز، به ديدار مختار شتافتم. او را در بيرون خانهاش ملاقات کردم. به من گفت: اي منهال! چرا نزد ما و زير پرچم ما نميآيي و به ما تبريک نميگويي و در قيام ما شرکت نميکني؟
گفتم: به مکه رفته بودم. با هم گرم صحبت شديم تا به ميدان »کناسه« کوفه رسيديم. در آن جا مختار توقف کرد. فهميدم که در انتظار کسي است. زماني نگذشت که چند نفر نزد او آمده گفتند: اي امير! بشارت باد که حرمله دستگير شد. سپس ديدم چند نفر ديگر حرمله را کشان کشان نزد مختار آوردند. مختار با ديدن حرمله گفت: سپاس خداوندي را که مرا بر تو مسلط نمود.
سپس فرياد زد: الجزار الجزار؛ )يعني آي قطع کننده( جزار حاضر شد. مختار به او رو کرد و گفت: دستهاي حرمله را قطع کن. او چنين کرد. آنگاه فرياد زد: پاهايش را نيز قطع کن. جزار چنين کرد. سپس صداي مختار بلند شد: آتش بياوريد. آتش بياوريد.
طولي نکشيد که با جمع کردن نيها آتشي شعلهور و شعلههاي آتش زبانه ميکشيد. حرمله را با دست و پاهاي بريده داخل آتش افکندند.
[ صفحه 223]
با ديدن اين منظره گفتم: سبحان الله! مختار که به شگفتي من پي برده بود گفت: ذکر خدا خوب است ولي چرا تسبيح گفتي؟!
گفتم: در سفر حج به محضر امام سجاد )ع( رسيدم. حضرت جوياي حال حرمله شد. وقتي برايش گفتم که او در کوفه زنده است، دست به آسمان بلند نموده، فرمود: خدايا داغي آهن و آتش را به او بچشان. اکنون شاهد به اجابت رسيدن دعاي امام هستم. مختار پرسيد: آيا به راستي اين سخن را از امام سجاد )ع( شنيدي؟ گفتم: آري به خدا سوگند شنيدم. مختار از مرکب خود به زير آمد و دو رکعت نماز بجا آورد و سجدههاي طولاني انجام داد. آن گاه فرمود: علي بن الحسين )ع( نفرينهايي کرد و خداوند نفرينهاي او را به دست من اجرا نمود.
سبط ابن جوزي دانشمند بزرگ اهل تسنن در »تذکره الخواص« از قاسم ابن اصبغ مشاجعي روايت نموده که گفت: در زماني که رأسهاي شهدا را به کوفه آوردند در آن ميانه مردي نيکومنظر بر اسبي سوار بود که سر بريدهاي همراه داشت که اثر سجود بر پيشاني سر بريده، نورانيت چهرهاش را مضاعف و بسان ماه شب چهارده نموده بود. اين سر بر گردن اسب آويخته شده بود به گونهاي که سر مبارک به پاي اسب ميرسيد! من که چنين ديدم نام حامل سر را پرسيدم گفتم نامت چيست اي سواره؟ گفت: حرمله بن کاهل اسدي. بعد از چند روز قصد داشتم براي احوالپرسي و لابد ماجراي سر بريده سؤال کنم وقتي به خانهاش وارد شدم با منظرهاي بسيار وحشتناک و صورتش که گوئي قيراندوه شده است روبرو شدم. گفتم: آن روز که تو را حامل آن سر بريده ديدم صفاي بشره و زيبايي صورتت طوري ديگر بود. حالا خيلي زشت و قبيح گشتهاي. او گريست و گفت: از روزي که سر بريده را برداشتم هر شب که به خواب ميروم دو نفر ميآيند و بازوانم را ميگيرند و به آتش مياندازند و تا بامداد ميسوزم. به حدي که همه قبيله ناله و افغانم را ميشنوند و اين افراد مرا هر شب عذاب ميدهند و رهايم نميکنند. راوي گفت: حرمله همواره بدين حالت بود تا به عذاب ابد پيوست. [1] .
[ صفحه 224]
وي همان بود که با سه تير تا ابد داغهائي بر دل اهلبيت گذاشت که شيعه را عزادار ساخت. علياصغر ششماهه با جنايت وي گلويش بريده شد.
|