12 / 1 / 1379 ابوالفضل: دست تو گلوگاه اسماعيل است. تو موسايي و علقمه نيل است. فرات بر تو گريه مي‏کند. درياي لب تشنه، و اقيانوس براي عظمت تو له‏له مي‏زند. بر آب ايستادي بر آئينه آب، و خيل تشنگان تاريخ را نظاره کردي، که تا هميشه روزگار به پايبوس پايمرديت صف کشيده‏اند. سلام سلام بر تو باد اي سوگنامه انسان. اي پهلوان کشتي گرفته با خويشتن، و بر بالاي قامت خويش ايستاده‏اي سرو سرنگون، تشنگي خويش را سربلند از معاشقه‏ي موج بيرون آوردي. تشنگي، تشنه يک جرعه تو بود و تو دريا را تشنه جا گذاشتي. تشنه يک جرعه لبهاي تو. در رکاب وصف تو ابوالفضل: اکنون که خون تو کفو خون خداوند است، تا دم‏هاي آخر که خون تو بر زمين زخم خورده مي‏ريخت خود را برده حسين مي‏خواندي. حسين به تو گفت: برده نيستي برادر مني. اکنون که گيسوان سوگوارت شگفت برادرا که تويي، اگر عشق اجازه دهد، در ثناي تو خون خواهم ريخت از ديدگان، و اگر شوق، لال لکنت ملاقات نشود عزلها خواهم گريست. سرو دستار بر شمشير محبت افشاندي و تحفه به آستان دوست، دست خويشتن بردي، نثار محبان نفرين بر من اگر دست ناقابل قلم را بر علقمه شوق تو نشکنم، و لعنت يزيد بر من اگر چونان کودکان لب تشنه، بر پاره پاره احسان تو نگريم. تمام اشکهاي جهان، بر مصيبت تو ريخته باد. تمام داغهاي عالم بر سينه سوگ تو، پدر و مادرم به قربان تو، مهر تو مهريه مادران ماست و عشق تو شيري است که در عنفوان تکلم نوشيده‏ام. من در روضه رضوان تو گريستن را آموخته‏ام، در مکتب مردانگي تو مشق مروت نوشته‏ام، اي عاشق سينه چاک خداوند، اي سرباخته حقيقت، اي خون داده خضوع، اي بر خاک افتاده خشيت، اي غيرت الهي. [ صفحه 11] اي صاعقه الوهي. ابوالفضل: دست تو گلوگاه اسماعيل است. تو موسايي و علقمه نيل است. فرات بر تو گريه مي‏کند. درياي لب تشنه، و اقيانوس براي عظمت تو له‏له مي‏زند. بر آب ايستادي پايمرديت صف کشيده‏اند، بر آئينه آب، و خيل تشنگان تاريخ را نظاره کردي، که تا هميشه روزگار به پايبوس. شگفت برادرا که تويي، تا دمهاي آخري که دم )خون( مبارکت بر خاک زخم خورده مي‏ريخت خود را برده حسين مي‏دانستي، اکنون نه آن بنده دربندي که برادر خون خداوندي. برده نيستي، برادري. که گيسوان سوگوارت به خون خضاب مي‏کند، اکنون که خون تو کفو خون خداوند است، آري خم شدن در خون خداوند آزادي است. اکنون تو سلام سلام بر تو باد. سلام همه سوگواران جهان بر تو باد، مشک تو اشک همه لب تشنگان تاريخ است که فرومي‏ريزد. تو فاتح فتوتي که مشک تو اشک جوانمردي است که بر سردار مصيبت مي‏گريد. مشک تو اشک همه مظلوماني است که خواب راحتي را در طول عمرشان بر چشمان خود نديدند. تو بيرق سرنگون شده‏ي حق در کربلا بودي. ديدي چگونه شهوت پرستان شيطان و مردارخواران دنيا بر تو و برادرت که سرمايه سرافرازي دنيا و آخرت و سود خالص تجارت خداونديد چه ستمکارانه شمشير کشيدند، اين سگان تازي عروبت، که با هبل‏هاي پنهانشان، بر گرد خاندان خداوند رقصيدند و گوشواره حرم کبريا را کندند و بر بناگوش کودکان معصوم ملکوت سيلي زدند. ديدي دنيا چگونه چشمهاي دينشان را تاريک کرده بود که فرمانروايان آخرت را تشخيص نمي‏دادند. اين نوشندگان زقوم، اين ساقيان حميم. [ صفحه 12] اين خنجر پرستان ظاهربين، اين تازيانه زادگان و چکمه تبار، اين بازماندگان از قافله انسانيت. و خاکسترنشين کاروان تمدن، براي منصبي سرسيد جوانان اهل بهشت را مي‏برند. و به خاطر رضاي يزيد، هل من مزيد جنايت کنند، قربان غيرت تو و برادرت که به سوگواري انسان شهادت داديد، در سالهاي سياهي که برف سکوت مي‏باريد، در سالهاي ستروني که قحطي خداوند در قبيله آدم بود. [ صفحه 14]