حضرتش از روزي که چشم به جهان گشوده بود اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين را در کنار خود ديده بود و از سايه‏ي مهر و عطوفت آنان و از چشمه دانش و فضيلتشان برخوردار و سيراب شده بود. لذا هنگامي که تنها 5 ساله بود و يکي از روزها که حضرت امير زينب کبري را در يک طرف و عباس را در طرف ديگرش نشانده بود فرمود: عباسم بگو »يک«. در پاسخ فرمود »يک«. علي فرمود: بگو »دو«! عرضه داشت: يک. علي فرمود: بگو دو. عرض کرد: پدرجان نمي‏گويم دو، مي‏گويم يک. زيرا با زباني که يک گفته‏ام شرم مي‏کنم دو بگويم. )يک علامت توحيد است. و دو از دايره يکتايي خدا خارج است(. فقبل علي عينيه. علي دو چشمان و پيشاني عباس )ع( را بوسيد و او را در بغل گرفت. حضرت زينب گفت: »پدرجان ما را دوست داري؟« فرمود: آري. عرض کرد چگونه حب ما و حب خدا را هر دو و همزمان در قلبتان داريد و حال اينکه در يک دل جمع نشد دو دوست؟ محبت بايد خالص براي خدا باشد. امير از اين سخن حکيمانه خوشحال شد. در صحنه‏اي ديگر در يکي از مناسبت‏ها امام علي )ع( در مسجد سخنراني مي‏کرد اباعبدالله )ع( در حال جنبش و غيرعادي بود. فرمود: حسين جان چه مي‏شود ترا؟ فرمود: مي‏روم آبي بنوشم. امام علي ظاهرا مي‏فرمايد قنبر برايت آب مي‏آورد. )شايد علي دوست داشت حسين در متن خطبه قرار بگيرد.( [ صفحه 86] عباس که در جوار حضرت نشسته بود تشنگي را فهميد فوري از جا برخاست تا آبي بياورد و به حسين تقديم کند. دوان دوان آمد و عرضه داشت مادرم ام‏البنين آقايم حسين تشنه است. بابايم به قنبر فرموده برود آب بياورد اما آخر من سقاي حسين هستم. من بايد آب ببرم. مادرش ظرفي آب به عباس داد. ابوالفضل با عجله آب را روي سر گذاشت و بطرف مسجد دويد، در اين حين مقداري از آبها بر سر و گردن و يقه پيراهن عباس ريخت و آقازاده حسابي چهره معصومانه‏اش رقت برانگيز و خيس شده بود. همينکه وارد مسجد شد اميرالمؤمنين تا چشمش به اين وضعيت افتاد شروع به گريه کرد. مردم گفتند آقا اينها دوتا برادرند عباس رفته براي حسين آب آورده است اينکه گريه ندارد. فرمود: نه من يک روزي ديگر را مي‏بينم.