جناب حجت‏الاسلام آقاي قاضي زاهدي گلپايگاني مي‏فرمايد: من در تهران از جناب آقاي حاج محمدعلي فشندي که يکي از اخيار تهران است، شن?دم که مي‏گفت: من از اول جواني، مقيد بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آنقدر به حج بروم تا به محضر مولايم حضرت بقية الله، روحي فداه، مشرف گردم. لذا سال‏ها به همين آرزو به مکه معظمه مشرف مي‏شدم. در يکي از اين سالها که عهده‏دار پذيرايي جمعي از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذيحجه با جميع وسائل به صحراي عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آن که حجاج به عرفات بيايند، براي زواري که با من بودند، جاي بهتري تهيه کنم. تقريبا عصر روز هفتم بارها را پياده کردم و در يکي از آن چادرهايي که براي ما مهيا شده بود، مستقر شدم. ضمنا متوجه شدم که غير از من هنوز کسي به عرفات نيامده است. در آن هنگام يکي از شرطه‏هايي که براي محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب اين همه وسائل را به اينجا آورده‏اي؟ مگر نمي‏داني ممکن است سارقان در اين بيابان بيايند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا که آمده‏اي، بايد تا صبح [ صفحه 200] بيدار بماني و خودت از اموالت محافظت بکني. گفتم: مانعي ندارد، بيدار مي‏مانم و خودم از اموالم محافظت مي‏کنم. آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بيدار ماندم تا آن که نيمه‏هاي شب ديدم سيد بزرگواري که شال سبز به سر دارد، به در خيمه من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمدعلي، سلام عليکم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ايشان وارد خيمه شدند و پس از چند لحظه جمعي از جوان‏ها که تازه مو بر صورتشان روييده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسيدند. من ابتدا مقداري از آنها ترسيدم، ولي پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جاي گرفت و به آنها اعتماد کردم. جوان‏ها بيرون خيمه ايستاده بودند ولي آن سيد داخل خيمه تشريف آورده بود. ايشان به من رو کرد و فرمود: حاج محمدعلي! خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟ فرمودند: شبي در بيابان عرفات بيتوته کرده‏اي که جدم حضرت سيدالشهداء اباعبدالله الحسين عليه‏السلام هم در اينجا بيتوته کرده بود. من گفتم: در اين شب چه بايد بکنيم؟ فرمودند: دو رکعت نماز مي‏خوانيم، در اين نماز پس از حمد، يازده مرتبه قل هو الله بخوان. لذا بلند شديم و اين عمل را همراه با آن آقا انجام داديم. پس از نماز آن آقا يک دعايي خواندند که من از نظر مضامين مانند آن دعا را نشنيده بودم. حال خوشي داشتند و اشک از ديدگانشان جاري بود. من سعي کردم که آن دعا را حفظ کنم ولي آقا فرمودند: اين دعا مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهي کرد. سپس به آن آقا گفتم: ببينيد آيا توحيدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آيات آفاقيه و انفسيه بر وجود خدا استدلال کردم و گفتم: من معتقدم که با اين دلايل، خدايي هست. فرمودند: براي تو همين مقدار از خداشناسي کافي است. سپس اعتقادم را به مسئله ولايت براي آن آقا عرض کردم. فرمودند: اعتقاد خوبي داري. بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن حضرت امام زمان )عج( در کجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خيمه است. سؤال کردم: روز عرفه، که مي‏گويند حضرت ولي عصر )عج( در عرفات هستند، در کجاي عرفات مي‏باشند؟ فرمود: حدود [ صفحه 201] جبل الرحمة. گفتم: اگر کسي آنجا برود آن حضرت را مي‏بيند؟ فرمود: بله، او را مي‏بيند ولي نمي‏شناسد. گفتم: آيا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولي عصر )عج( به خيمه‏هاي حجاج تشريف مي‏آورند و به آنها توجهي دارند؟ فرمود: به خيمه شما مي‏آيد؛ زيرا شما فردا شب به عمويم حضرت ابوالفضل عليه‏السلام متوسل مي‏شويد. در اين موقع، آقا به من فرمودند: حاج محمدعلي، چاي داري؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چيز آورده‏ام ولي چاي نياورده‏ام. عرض کردم: آقا اتفاقا چاي نياورده‏ام و چقدر خوب شد که شما تذکر داديد؛ زيرا فردا مي‏روم و براي مسافرين چاي تهيه مي‏کنم. آقا فرمودند: حالا چاي با من. از خيمه بيرون رفتند و مقداري که به صورت ظاهر چاي بود، ولي وقتي دم کرديم، به قدري معطر و شيرين بود که من يقين کردم، آن چاي از چاي‏هاي دنيا نيست، آوردند و به من دادند. من از آن چاي دم کردم و خوردم. بعد فرمودند: غذايي داري؛ بخوريم؟ گفتم: بلي نان و پنير هست. فرمودند: من پنير نمي‏خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بياور من مقداري نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ايشان از نان و ماست ميل فرمودند. سپس به من فرمودند: حاج محمدعلي، به تو صد ريال )سعودي( مي‏دهم، تو براي پدر من يک عمره به جاي بياور. عرض کردم: اسم پدر شما چيست؟ فرمودند: اسم پدرم »سيد حسن« است. گفتم: اسم خودتان چيست؟ فرمودند: سيد مهدي. من پول را گرفتم و در اين موقع، آقا از جا برخاستند که بروند. من بغل باز کردم و ايشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتي خواستم صورتشان را ببوسم، ديدم خال سياه بسيار زيبايي روي گونه راستشان قرار گرفته است. لب‏هايم را روي آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسيدم. پس از چند لحظه که ايشان از من جدا شدند، من در بيابان عرفات هر چه اين طرف و آن طرف را نگاه کردم کسي را نديدم! يک مرتبه متوجه شدم که ايشان حضرت بقية الله، ارواحنا فداه، بوده‏اند، به خصوص که اسم مرا مي‏دانستند و فارسي حرف مي‏زدند! نامشان مهدي )عج( بود و پسر امام حسن عسکري عليه‏السلام بودند. [ صفحه 202] بالاخره نشستم و زار زار گريه کردم. شرطه‏ها فکر مي‏کردند که من خوابم برده است و سارقان اثاثيه مرا برده‏اند، دور من جمع شدند، اما من به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گريه‏ام شديد شد. فرداي آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند، من براي روحاني کاروان قضيه را نقل کردم، او هم براي اهل کاروان جريان را شرح داد و در ميان آنها شوري پيدا شد. اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خوانديم. بعد از نماز با آن که من به آنها نگفته بودم که آقا فرموده‏اند: »فردا شب من به خيمه شما مي‏آيم؛ زيرا شما به عمويم حضرت عباس عليه‏السلام متوسل مي‏شويد.« خود به خود روحاني کاروان حال خوبي پيدا کرده بودند، ولي من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقية الله، روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، بودم. بالاخره نزديک بود روضه تمام شود که کاسه صبرم لبريز شد. از ميان مجلس برخاستم و از خيمه بيرون آمدم، ناگهان ديدم حضرت ولي عصر )عج( بيرون خيمه ايستاده‏اند و به روضه گوش مي‏دهند و گريه مي‏کنند، خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اينجاست، ولي ايشان با دست اشاره کردند که چيزي نگو و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چيزي بگويم. من اين طرف در خيمه ايستاده بودم و حضرت بقية الله، روحي فداه، آن طرف خيمه ايستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل عليه‏السلام گريه مي‏کرديم و من قدرت نداشتم که حتي يک قدم به طرف حضرت ولي عصر )عج( حرکت کنم. بالاخره وقتي روضه تمام شد، حضرت هم تشريف بردند. [1] . عباس کسي بود که پدر و مادرش هر دو شجاع و از تبار پهلوانان بوده‏اند ابالفضل يا من أسس الفضل و الابا أبي‏الفضل الا ان تکون له أبا؛ اي ابوالفضل! اي کسي که هر برتري و پاکدامني را بنا نهادي! آيا براي من برتري و فضلي وجود دارد که تو پدر آن نباشي؟ )آيا کسي مي‏تواند فضلي داشته باشد که در تو نباشد(.

[1] قيام حسيني. علامه عبدالکريم. قزويني. همان / 149.