هنگامي که از سفر کربلا و کوفه و شام به مدينه بازگشتند زين‏العابدين )ع( بشير جذلم را در نزديکي‏هاي مدينه به حضور طلبيد و فرمود: »بشير خداوند پدرت را بيامرزد که شعر مي‏سرود آيا تو مي‏تواني مثل پدرت شعر بگوئي؟« عرض کرد: بي‏بهره نيستم. فرمود برو خبر ما را بگوش مدنيون برسان. بشير در کوچه‏ها راه افتاد و فرياد زد: اهل يثرب لا مقام لکم فيها.. آي مردم مدينه ديگر مدينه نمانيد آخر مدينه ديگر حسين ندارد! امام همراه کاروان به دروازه نزديک مي‏شد، مردم مدينه همه بيرون آمدند گفتند بشير چه خبر؟ گفت: خبر مهمي دارم بيائيد دروازه مدينه يا حرم رسول الله )ص( تا بگويم چه خبر شده است. بشير گويد؛ تا شعر را خواندم همه زنان پرده‏نشين با سر برهنه بيرون دويدند و چهره خراشيدند و شيون‏کنان بيرون آمدند. هيچ روزي مثل آن روز زنان و مردان را گريان نديده بودم و پس از رحلت رسول خدا هيچ روزي تلخ‏تر از آن روز براي مسلمانان نبود. کنيزي را ديدم که بر حسين نوحه‏سرائي مي‏کرد. و بدين مضمون شعر مي‏گفت: »واي مردم يکي خبر شهادت سرورم را داد؛ خبري فاجعه‏بار که مرا بيمار کرد. اي دو چشمانم براي قتل حسين سخاوتمندانه اشک بريزيد؛ بر کسي که عرش خدا با شهادتش به لرزه درآمد و شکوه و عظمت دين فروريخت. بر سر پيامبر و پسر جانشينش گريه کنيد. هر چند او از ما دور است. فاصله بسيار دارد. آي آنکه خبر شهادتش را آوردي! اندوه ما را بر اباعبدالله زنده کردي! و بر زخمهائي که هنوز خوب نشده دوباره نمک ريختي. تو کيستي؟ خدا بر تو رحمت کند؟؟« گفتم: من [ صفحه 199] بشير بن جذلم هستم و فرستاده مولايم سيد الساجدين )ع(. او اينک در اول شهر منتظر شماست همراه اهل‏بيت رسيده‏اند. مردم مرا جا گذاشتند به سوي اهل‏بيت دويدند. با اسبم تاختم و به آنان رسيدم. از اسب پياده شدم از لابلاي مردم پيش امام رفتم، در حاليکه در دستش پارچه‏اي بود که اشکهايش را پاک مي‏کرد امام به دروازه مدينه رسيد. بر دروازه مدينه يکي از کودکان عباس را مشاهده نمودند از وي پرسيدند: آقازاده چرا دروازه مدينه ايستاده‏اي؟ عرضه داشت: منتظرم بابايم از سفر برگردد!... امام سجاد )ع( با شنيدن اين جمله بسيار گريه کردند. [1] . خاطره‏اي ديگر که بيانگر گراميداشت بازماندگان ابوالفضل )ع( است. عبيدالله بن عباس نزد امام سجاد )ع( منزلتي بزرگ داشت و حضرت سجاد چون او را مي‏ديدند از ديده اشک حسرت مي‏ريخت و چون از او علت گريه سؤال شد فرمود: وقتي به نقش و جايگاه پدرش در عاشورا مي‏انديشم و هر گاه يادم مي‏آيد نمي‏توانم خود را کنترل کنم.

[1] پيشواي شهيدان. سيدرضا صدر. 322.