زماني که حسين کنار خيمهها و دختراني که چشم انتظار عمو بودند بخصوص سکينه که مشک خالي را به عمو داد و فرمود: عموجان همه بچهها فهميدهاند تو ميخواهي آب برايمان بياوري.
امام حسين هم منتظر بود و قدم ميزد شايد خبري از عباس بيايد ناگهان صداي عباس آمد: »يا اخا ادرک اخاک.« زينب کبري گفته است: حسين در کنار ما بود ناگهان ديدم رنگ از رخسارش پريد. گفتم برادر چه شد؟ فرمود: عباسم را کشتند. [1] .
|