سالها آرزو داشتم ترجيع‏بند مرحوم محتشم کاشاني را منتشر کنم چون خودم اين ترجيع‏بند را حفظ هستم ديگران و بخصوص جوانان هم آن را حفظ نمايند. اکنون فرصتي است تا در سايه قمر بني‏هاشم )ع( اين هديه را تقديم کنم. از آنجا که کتاب بنام قمر بني‏هاشم است و آن حضرت ارادتي عاشقانه به مولايش حسين )ع( دارد ابتدا اين اشعار و سپس اشعار مخصوصه قمر بني‏هاشم )ع( را خواهيم آورد. باز اين چه شورش است که در خلق عالم است‏ باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است‏ باز اين چه رستخيز عظيم است کز زمين‏ بي‏نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است‏ اين صبح تيره باز دميد از کجا کزو کار جهان و خلق جهان جمله درهم است‏ گويا طلوع مي‏کند از مغرب آفتاب‏ کاشوب در تمامي ذرات عالم است‏ گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست‏ اين رستخيز عام که نامش محرم است‏ در بارگاه قدس که جاي ملال نيست‏ سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است‏ جن و ملک بر آدميان نوحه مي‏کنند گويا عزاي اشرف اولاد آدم است‏ خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين‏ پرورده‏ي کنار رسول خدا حسين‏ کشتي شکست خورده‏ي طوفان کربلا در خاک و خون طپيده به ميدان کربلا گر چشم روزگار بر او فاش مي‏گريست‏ خون مي‏گذشت از سر ايوان کربلا نگرفت دست گلابي به غير اشک‏ زان گل که شد شکفته به بستان کربلا از آب هم مضايقه کردند کوفيان‏ خوش داشتند حرمت مهمان کربلا [ صفحه 277] بودند ديو و دد سيراب و مي‏مکيد خاتم ز قحط آب سليمان کربلا زان تشنگان هنوز به عيوق مي‏رسد فرياد العطش ز بيابان کربلا آه از دمي که لشگر اعدا نکرد شرم‏ کردند رو به خيمه سلطان کربلا شد آن دم فلک بر آتش غيرت سپند کز خوف خصم در حرم افغان بلند کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدي‏ وين خرگه بلند بي‏ستون شدي‏ کاش آن زمان درآمدي از کوه تا به کوه‏ سيل سيه که روي زمين قيرگون شدي‏ کاش آن زمان ز آه جانسوز اهل‏بيت‏ يک شطه برق خرمن گردون دون شدي‏ کاش آن زمان که اين حرکت کرد آسمان‏ سيماب‏وار گوي زمين بي‏سکون شدي‏ کاش آن زمان که پيکر او شد درون خاک‏ جان جهانيان همه از تن برون شدي‏ کاش آن زمان که کشتي آل نبي شکست‏ عالم تمام غرقه درياي خون شدي‏ درآورند آل نبي چو دست تظلم‏ درآورند ارکان عرش به تلاطم‏ بر خوان غم چون عالميان را صدا زدند اول صلا به سلسله انبيا زدند نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد زان ضربتي که بر سر شير خدا زدند آن درگه خادمش جبريل امين بود اهل ستم به پهلوي خيرالنسا زدند [ صفحه 278] بس آتشي ز اخگر الماس ريزه‏ها افروختند و در جگر حسن مجتبي زدند وانگه سرادقي که ملک محرمش نبود کندند از مدينه و در کربلا زدند وز تيشه ستيز کوفيان در آن دشت‏ بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند بس ضربتي کزان جگر مصطفي دريد بر حلق تشنه خلف مرتضي زدند اهل حرم دريده گريبان گشوده مو فرياد بر در حرم کبريا زدند روح المين نهاده به زانو سر حجاب‏ تاريک شد ز ديدن آن چشم آفتاب‏ چون خون از حلق تشنه او بر زمين رسيد جوش از زمين به ذروه عرش برين رسيد نزديک بود که خانه ايمان شود خراب‏ از بس شکست‏ها که به ارکان دين رسيد نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند طوفان به آسمان ز غبار زمين رسيد باد آن غبار چون به مزار نبي رساند گرد از مدينه بر فلک هفتمين رسيد يکباره جامه در خم گردون به نيل زد چون اين خبر به عيسي گردون‏نشين رسيد پر شد فلک ز غلغله چون نوبت‏ از انبيا به حضرت روح الامين رسيد کرد اين خيال وهم غلط که ارکان غبار تا دامن جلال جهان آفرين رسيد هست از ملال گر چه بري ذات ذوالجلال‏ او در دل است و هيچ دلي نيست بي‏ملال‏ [ صفحه 279] روزي که شد به نيزه سر آن بزرگوار خورشيد سر برهنه برآمد ز کوهسار موجي به جنبش آمد و برخاست کوه‏ ابري به بارش آمد و بگريست زار زار گفتي تمام زلزله شد خاک مطمئن‏ گفتي فتاد از حرکت چرخ بي‏قرار عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پير افتاد در گمان که قيامت شد آشکار آن خيمه‏اي که گيسوي حورش بود طناب‏ سرنگون ز باد مخالف حباب‏وار جمعي که پاس محفلشان داشت جبرئيل‏ گشتند بي‏عماري و محمل و شترسوار با آنکه سر زد اين عمل از امت نبي‏ روح‏الامين گشت ز روح نبي شرمسار وانگه ز کوفه خيل الم رو به شام کرد نوعي که عقل گفت قيامت قيام کرد بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور واهمه را در گمان فتاد هم بانگ نوحه غلغه در شش جهت فکند هم گريه بر ملائک هفت آسمان فتاد هر جا که بود آهوئي از دشت پا کشيد هر جا که بود طايري از آشيان فتاد شد وحشتي که شور قيامت بياد رفت‏ چون چشم اهل‏بيت بر آن کشتگان فتاد هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد بر زخم‏هاي کاري تيغ و سنان فتاد ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان‏ بر پيکر شريف امام زمان فتاد [ صفحه 280] بي‏اختيار نعره هذا حسين زد سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد پس با زبان پر گله آن بضعه‏ي الرسول‏ رو در مدينه کرد که يا ايها الرسول‏ اين کشته فتاده به هامون حسين تست‏ وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست‏ اين نخل تر کز آتش جانسوز تشنگي‏ دود از زمين رسانده به گردون حسين تست‏ اين ماهي فتاده به درياي خون که هست‏ زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست‏ اين غرقه محيط شهادت که روي دشت‏ از موج خون او شده گلگون حسين تست‏ اين خشک لب فتاده دور از لب فرات‏ کز خون او زمين شده جيحون حسين تست‏ اين شاه کم سپاه که با خيل اشک و آه‏ خرگاه زين جهان زده بيرون حسين تست‏ اين قالب طپان که چنين مانده بر زمين‏ شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست‏ چون روي در بقيع به زهرا خطاب کرد وحش زمين و مرغ هوا را کباب کرد کاي مونس شکسته دلان حال ما ببين‏ ما را غريب و بي‏کس و آشنا ببين‏ اولاد خويش را که شفيعان محشرند در ورطه عداوت )عقوبت( اهل جفا ببين‏ در خلد بر حجاب دو جهان آستين فشان‏ وندر جهان مصيبت ما برملا ببين‏ ني ورا چو ابر خروشان به کربل‏ ا طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين‏ [ صفحه 281] نگر تنهاي کشتگان همه در خاک و خون‏ سرهاي سروران همه بر نيزه‏ها ببين‏ آن تن که بود پرور شش در کنار تو غلطان به خاک معرکه کربلا ببين‏ با بضعه‏ي الرسول ز ابن‏زياد داد کو خاک اهل‏بيت رسالت به باد داد خاموش محتشم که دل سنگ آب شد بنياد صبر و خانه طاقت خراب شد خاموش محتشم که از اين حرف سوزناک‏ مرغ هوا و ماهي دريا کباب شد خاموش محتشم که از اين شعر خونچکان‏ در ديده اشک مستمعان خون ناب شد خاموش محتشم که از اين نظم گريه‏خيز روي زمين به اشک جگرگون کباب شد خاموش محتشم که به سوز تو آفتاب‏ از آه سرد ماتميان ماهتاب شد خاموش محتشم که ز ذکر غم حسين‏ جبريل را ز روي پيامبر حجاب شد تا چرخ سفله بود خطائي چنين نکرد بر هيچ آفريده جفائي چنين نکرد در وصف: خورشيد خدا و ماه بني‏هاشم‏ تموم زور و بازوي خدا ابوالفضل‏ يل يل يل يل يل يل يلا ابوالفضل‏ تموم زور و بازوي خدا ابوالفضل‏ هر کسي که اونو ديده از عاقلا بريده‏ با يک نظر به رويش به روي حق رسيده‏ دو چشم شهلا داره قامت رعنا داره‏ خدا مانند عباس ديگه زيبا نداره‏ تا شده امير و يارم غم و غصه‏اي ندارم‏ تموم زندگيمو به پاي اون مي‏ذارم‏ [ صفحه 282] وقت نبرد دشمن اميرالمؤمنينه‏ حقا که دلبر من يل ام‏البنينه‏ مي‏خواد بره به ميدون عاشقونه مي‏خنده‏ رقيه به دو دستش سربندشو مي‏بنده‏ هر کسي را بهر کاري ساختند تا ابد ديوانگي کار منه‏ اهل عالم بين کل دلبران‏ حضرت عباس دلدار منه‏ من حسني مذهبي دارم چه غم‏ خواهرش زينب خريدار منه‏ بدونيد ايها الناس‏ منم مجنون عباس‏ امشب دلم دوباره تنگه برات ابوالفضل‏ باز مي‏خونم زير لب جونم فدات ابوالفضل‏ چشم خوني عباس خوابو از چشام گرفته‏ دل من جز در خونه‏ات جاي ديگه‏اي نرفته‏ آخرش مياد يه روزي که رو چشمام پا مي‏ذاري‏ مي‏بريم تا کربلا و نمي‏زاريم تو خماري‏ آخرش مياد يه روزي رو که منم سگ تو باشم‏ دلمو عشق ابوالفضل علي کرده ديوونه‏ آهاي مشتي عالم نمک غم محرم‏ اسم نازنين تو برا حسينه اسم اعظم‏ آهاي يا ايها الناس امير منو بشناس‏ خدا رو يه نظر ديدم ميون چشم عباس‏ اشعار آيةالله کمپاني‏ چشمه خور در فلک چارمين‏ سوخت ز داغ دل ام‏البنين‏ آه دل پرده‏نشين حيا برده دل از عيسي گردون‏نشين‏ [ صفحه 283] دامنش از لخت جگر لاله‏زار خون دل و ديده روان ز آستين‏ مرغ دلش زار چو مرغ هزار داده ز کف چار جوان گزين‏ اربعه‏ي مثل نسور الربي‏ سدره‏نشين از غمشان آتشين‏ کعبه توحيد از آن چهار تن‏ يافت زهر ناحيه رکني رکين‏ قائمه عرش از ايشن بپاي‏ قاعده عدل از آنها متين‏ نغمه داودي بانوي دهر کرده بسي آب دل آهنين‏ زهره ز ساز غم او نوحه‏گر مويه‏کنان موي‏کنان حور عين‏ ياد ابوالفضل که سر حلقه بود بود در آن حلقه ماتم نگين‏ اشکفشان سوخته جان همچو شمع‏ با غم آن شاهد زيباقرين‏ ناله و فرياد جهانسوز او لرزه درافکنده به عرش برين‏ کاي قد و بالاي دلاراي تو در چمن ناز بسي نازنين‏ غره غراي تو الله و نور نقش نخستين کتاب مبين‏ طره زيباي تو سرو قدم‏ غيب مصون در خم او چين چين‏ همت والاي تو بيرون ز وهم‏ خلوت ادناي تو در صدر زين‏ رفتي و از گلشن ياسين برفت‏ نوگلي از شاخ گل ياسمين‏ رفتي و رفت از افق معدلت‏ يک فلکي مهر رخ و مه جبين‏ [ صفحه 284] زمزم اگر خون بفشاند رواست‏ از غم آن قبله اهل يقين‏ ريخت چه بال و پر آن شاهباز سوخت ز غم شهپر روح الامين‏ آه از آن سينه سينا مثال‏ داد ز سنگ دلي پيکان کين‏ طور تجلاي الهي شکافت‏ سر انا الله به خون شد دفين‏ تير کمانخانه بيداد زد ديده حق بين تر از کمين‏ عقل زرين تاب تحمل نداشت‏ آنچه تو ديدي ز عمود وزين‏ عاقبت از مشرق زين شد نگون‏ مهر جهانتاب به روي زمين‏ خرمن عمرم همه بر باد شد ميوه دل طعمه‏ي هر خوشه‏چين‏ صبح من و شام غريبان سياه‏ روز من امروز چه روز پسين‏ چارجوان بود مرا دلفروز واليوم اصبحت و لا من بنين‏ لا خير في الحيات من بعدهم‏ فکلهم امسي صريعا طعين‏ خون بشو اي دل جگرگوشگان‏ قد واصلوا الموت بقطع الوتين‏ نام جوان، مادر گيتي، مبر تذکريني بليوث العرين‏ چونکه دگر نيست جواني مرا لا تدعوني ويک ام‏البنين‏ مفتقر از ناله بانوي دهر عالميان تا به قيامت غمين‏ رباعي غم‏ افتاد دست راست خدايا از پيکرم‏ بر دامن حسين برسان دست ديگرم‏ [ صفحه 285] دست چپم بجاست اگر نيست دست راست‏ اما هزار حيف که يک دست بي‏صداست‏ تير بلا بر عهد ز روي محبت وفا نکرد تا سينه را نشانه تير بلا نکرد تا دست رد به سينه بيگانگان نزد خود را مقيم درگه آن آشنا نکرد تا هر دو دست را به راه حق ز کف نداد در کوي عشق خيمه دولت بپا نکرد تا از صفاي دل نگذاشت از صفاي آب‏ خود را مدام، قبله اهل صفا نکرد شرح غم شهادت او را به نينوا نشنيد کس که چون ني محزون نوا نکرد در کارزار عشق چو عباس نامدار جان را کسي فداي شه کربلا نکرد تا داشت جان ز جانب مقصد نتافت رخ‏ تا دست داشت دامن همت رها نکرد از پشت زين بروي زمين تا نيوفتاد از روي غم برادر خود را صدا نکرد ره را به خصم با تن بيدست بست، ليک‏ لب را به آه و ناله و افسوس وا نکرد دل سوخت زين الم که به ميدان کارزار دشمن هر آنچه تير به او زد خطا نکرد ام‏البنين که مظهر صبر و شکيب بود غير از فراق، قامت او را دو تا نکرد غافل ز مهر دوست مجاهدش، بدل‏ لطفي که دوست کرد به مس کيميا نکرد محمدعلي مجاهدي‏ وحيد اميري‏ [ صفحه 286] او غربت آفتاب را حس مي‏کرد در حادثه التهاب را حس مي‏کرد بي‏تابي کودکانش آتش مي‏زد وقتي خنکاي آب را حس مي‏کرد دکتر قاسم رسا آن ماه که خواننده مه انجمنش‏ جلوه‏گر نور خدا از رخ پرتوفکنش‏ آيت و صولت و مردانگي و شرم و وقار روشن از چهره تابنده و وجه حسنش‏ ز جوانمردي و سقايي و پرچمداري‏ جامه‏اي دوخته خياط ازل بر بدنش‏ آنکه آثار حيا جلوه‏گر از هر نگهش‏ وانکه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش‏ ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود خم، فلک گشت که تا بوسه زند بر دهنش‏ کوکب صبح جوانيش نتابيده هنوز که شد از خار اجل چاک چو گل پيرهنش‏ آنچنان تاخت به ميدان شهادت که فلک‏ آفرين گفت بر آن بازوي لشگرشکنش‏ همچو پروانه دلباخته از شوق وصال‏ آنچنان سوخت که شد بي‏خبر از خويشتنش‏ خواست دستش که رسد زود به دامان وصال‏ شد جدا زودتر از ساير اعضا تنش‏ سردار قضا ميرادب آمده بود در عرصه عشق تشنه لب آمده بود با مشک خالي و بي‏توجه به دشمن‏ تنها بياد اصغر خشکيده لب آمده بود امير علم، خداي کرم‏ عزيز دل و پناه حرم‏ غلام ادب تمام ادب‏ امام دل و امام ادب‏ مي‏سوخت از اينکه اگر مي‏خواست با يک اشاره ابرها را تا آسمان خيمه مي‏آورد. تمام پلکهايش تحت فرمان اميرش بود با آنکه يک دختر، مشکي که خالي بود، با خواهش به دستش داد. آنجا همه ديدند از خيمه بيرون آمده سرو بلند و کوهي از فولاد. وقتي مثل باد در نخلها پيچيد هر کس که در راهش عيان مي‏شد تن او را به نخلها مي‏دوخت.