جناب حجةالاسلام و المسلمين حامي و مروج مکتب محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم، آقاي حاج سيد عبدالحسين رضائي نيشابوري واعظ، ساکن مشهد مقدس، طي نامهاي در تاريخ 18 / 4 / 74 شمسي مرقوم داشتهاند: مردي به نام شمعون يهودي در بغداد بود و تخصصي عجيب در علم رمل و اسطرلاب داشت. زنش مرد. پس از ختم مراسم دفن و کفن، به دخترش گفت: يک جفت کفش و يک عدد انگشتر از مادرت به جا مانده، اين دو به دست و پاي هر کس راست آمد، او زن آيندهي من خواهد بود يک سال تمام گذشت، ولي کسي پيدا نشد که انگشتر و کفش با پا و دست او جور بيايد. سرانجام روزي دختر کفش را به پا و انگشتر را به دست کرد، گفتي که مخصوص او ساختهاند، کاملا با پا و دست او راست آمد! مرد يهودي شب به خانه آمد و به دختر گفت: آخر تو براي من همسري پيدا نکردي! دختر در جواب گفت: چه کنم که در اين شهر کسي پيدا نشد که اينها با دست و پايش جور شود، ولي به دست و پاي من راست آمد. مرد يهودي گفت: تا امروز دختر من بودي، از اين تاريخ به بعد همسر من خواهي بود! دختر گفت: پدر، مگر ديوانه شدهاي و عقل از سرت پريده؟! پدر گفت: جز اين راهي نيست، ناچار تو بايد زن من باشي! هر چه دختر گفت و اصرار کرد که چطور ميشود دختري، همسر پدرش باشد؟! گفت: گوش من اين حرفها را نميشنود، و جز اين راه ديگري نيست. حرف دختر در پدر اثر نکرد ناچار به فکر چاره افتاد و فکرش به اينجا رسيد که شيعيان مردي به نام ابوفاضل دارند که او را باب الحوائج ميخوانند و در مشکلات زندگي متوسل به او ميشوند. با خود گفت: من هم دست به دامن ابوفاضل ميزنم. آمد بالاي پشت بام خانه و موها را پريشان کرد و رو به طرف کربلا ايستاد و فرياد زد: السلام عليک يا اباالفضل ادرکني! اين را گفت و
[ صفحه 263]
خود را از بالاي بام به زير افکند. اما گويا صد نفر او را گرفتند و به آرامي روي زمين گذاشتند! از جا بلند شد و راه افتاد. از بغداد خارج شد و راه بيابان را در پيش گرفت، اما نميداند کجا ميرود؟ به طرف شرق شب و روز در حرکت است تا آنکه به نزديکي اصفهان رسيد. خسته شد، از راه بيرون آمد و زير درختي خوابيد. از آن طرف سلطان حسين پادشاه وقت ايران، همسرش از دنيا رفته و مدتها بود که متوسل به امام حسين عليهالسلام شده و زني عفيف و باحيا و حجاب ميخواست. شب امام حسين عليهالسلام را در خواب ديد، فرمود: سلطان حسين، فردا برو به شکار. فهميد که در اين کار سري هست. فردا با اسکورت و محافظ خود به طرف شکارگاه بيرون رفت. در راه، شکاري جلب توجه سلطان را کرد. او را تعقيب نمود. شکار از نظرش ناپديد شد. از قضاي الهي گذارش به کنار همان درختي افتاد که دختر يهودي در سايهاش خفته بود. دختر، از صداي سم اسب سلطان، از جا پريد. سلطان تا چشمش به دختر افتاد گفت: به شکار خود رسيدم! جلو آمد و پرسيد: دختر کجا بودهاي و اينجا چه ميکني؟ او شرح حال خود را مفصل به عرض سلطان رساند. سلطان فهميد که راضي است. او را به عقد خود درآورد و شد ملکهي ايران. شمعون يهودي هر چه انتظار کشيد ديد دخترش از بام به زير نيامد، بالاي بام آمد، او را نديد. فهميد که صيدش از دام گريخته رمل و اسطرلاب را آورد و هر چه رمل کشيد چيزي نفهميد. همين قدر فهميد که او به طرف شرق حرکت کرده است. او هم روان شد. همه جا آمد تا به اصفهان رسيد. در اصفهان مشغول رمالي شد و بازارش سخت گرفت. افراد گمشده و نيز اموال مسروقه زيادي را براي مردم پيدا کرد. تا اينکه روزي يک قاطر شمش طلا از سلطان گم شد هر دري زدند پيدا نکردند، به عرض سلطان رساندند که رمال باشي تازهاي آمده که گمشدههاي زيادي پيدا کرده است. از او اين کار برميآيد دستور داد او را آوردند. تخته رملش را گذارد و سرگرم رمل کشي شد سرانجام گفت: قاطر ميان خرابهاي از خرابههاي شهر است رفتند و قاطر را پيدا کردند و
[ صفحه 264]
آوردند، و او شد رمال باشي دربار سلطان حسين مفلوک. از طرفي خدا به سلطان پسري داد حدود هفت هشت ماهه که شد، رمال باشي به گونهاي در سلطان نفوذ کرد که محرم حرمسراي او شد. روزي وارد حرمسراي سلطان شد و دخترش را ديد و شناخت، ولي چيزي نگفت. شب که همه خوابيدند وارد حرمسرا شد سر بچهي نوزاد را بريد و چاقو را در جيب مادر پسر، که دختر خود وي )شمعون( باشد، گذارد. صبح سروصدا بلند شد که ديشب فرزند سلطان را در حرمسرا سر بريدهاند! سلطان دستور داد رمال باشي دربار که خود او بچه را کشته بود، حاضر کردند و گفت تخته رمل بيانداز قاتل پسرم را پيدا کن. رمال حقهباز چند بار دروغي رمل کشيد و سرانجام گفت: فهميدم قاتل کيست، اما مصلحت نميدانم بگويم. شاه اصرار زياد کرد تا اينکه گفت: مادر بچه، او را کشته است! شاه خشمگين شد و گفت بايد با بدترين مجازات او را کشت. رمال عرض کرد: قربان، او را به دست من بسپاريد تا من او را مجازات کنم. زن را به دست رمال، که پدر او بود، دادند. او را از شهر بيرون برد و به بياباني آورد و به او گفت: اگر آنچه من گفتم قبول ميکني از همين جا به سلامت ميرويم بغداد سر خانه و زندگيمان راحت زندگي ميکنيم. دختر گفت: تا وقتي که من کسي نداشتم به خواستهي شوم و ننگين تو تن در ندادم، حالا که صاحب دارم. پرسيد: صاحبت کيست؟ دختر گفت: قمر بنيهاشم عليهالسلام است! گفت: من هم دست تو را قطع ميکنم؛ قمر بنيهاشم عليهالسلام بيايد تو را نجات دهد! دست دختر را قطع کرد. سپس گفت: دستي از طلا براي تو درست ميکنم بيا تسليم من شو! گفت: هرگز تسليم نميشوم دست ديگرش را قطع کرد و بعد گفت: دو دست از طلا براي تو درست ميکنم، تسليم شو! باز هم تسليم نشد. سرانجام پاهاي او را نيز جدا کرد و او را بيدست و پا در ميان بيابان افکند و رفت. دختر در همان حال متوسل به قمر بنيهاشم عليهالسلام شد در چه حالي بود نميدانم، خواب بود؟ بيدار بود؟ حال مکاشفه بود؟ نميدانم، که ناگاه ديد تمام بيابان غرق در نور شد. فرشتگان مقرب
[ صفحه 265]
الهي در رفت و آمدند. پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: فاطمه عليهاالسلام به اين بيابان ميآيد: ناگاه ديد هودجي از آسمان فرود آمد و از ميان آن هودج پيغمبر و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهمالسلام بيرون آمدند. پيغمبر فرمود: اين زن تازه مسلمان، دامن حضرت ابوالفضل العباس ما را گرفته است، من دعا ميکنم و شما آمين بگوييد. پيغمبر دستهاي دختر را به جاي خود گذارد و پايش را نيز به بدن متصل کرد و دعا فرمود؛ از اول بهتر شد. حرکت کرد و سلام کرد و دامن زهرا عليهاالسلام را گرفت و عرض کرد: شما که به واسطه قمر بنيهاشم عليهالسلام بر من منت گذاشتيد، پسرم را به من برگردانيد پسرش حاضر شد. حضرت زهرا عليهاالسلام پرسيد: ديگر چه ميخواهي؟ گفت: ميخواهم کربلا کنار قبر قمر بنيهاشم عليهالسلام باشم. اسم اين پسر را عباس گذاشتم و او نوکر قمر بنيهاشم عليهالسلام است. زن را با فرزندش به کربلا رساندند. در آنجا بود تا پسر به سن 16، 15 سالگي رسيد شبي سلطان حسين حضرت ابيعبدالله الحسين عليهالسلام را در خواب ديد که به وي فرمود: بيا امانتت را از ما بگير. فهميد که سري در اين خواب است. عازم کربلا شد. روزي از حرم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام ميخواست بيرون بيايد که صداي مؤذن بلند شد. تا گفت: الله اکبر، دل سلطان از جا کنده شد. همانجا نشست. مؤذن اذان را گفت و سلطان اشک ريخت. مؤذن که پايين آمد سلطان ديد جواني شانزده ساله است، ولي آنقدر او را دوست دارد که آرام نميگيرد. يک مشت زر در دامن جوان ريخت. جوان گفت: مادرم به من گفته که تو نوکر حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام ميباشي از کسي پول نگير. شاه گفت: به مادرت بگو سلطان ايران فردا ميهمان ماست. گفت: چشم، و آمد به مادرش گفت. مادر گفت: برو بگو فردا فقط خودش بيايد. فردا سلطان وارد شد، ديد يک اتاق است که وسط آن را پرده کشيدهاند و زن پشت پرده قرار دارد. شاه وارد شد و سلام کرد. زن گفت: و عليکم السلام ايها الخائن! شاه پرسيد: خانم چه خيانتي از من سر زده است؟! گفت: خيانت از اين
[ صفحه 266]
بالاتر، که ناموست را به دست يک نفر يهودي بدهي؟ من همسر تو هستم، اين هم همان پسري هست که يهودي او را کشت، اما خدا به واسطهي قمر بنيهاشم عليهالسلام به من برگرداند. و سپس قصه را از اول تا به آخر نقل کرد.
- عجز و لابهي دانشمند گستاخ در مورد علم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام
- از ديدن اين صحنهي هولناک عدهاي از مردم بيهوش افتادند
- حضرت هم با شما شوخي کردند
- قسم دروغ و مجازاتش
- مأمور گستاخ دچار غضب اباالفضل عليهالسلام ميشود
- سارق اعتراف به دزدي ميکند
- زني از زمين به طرف هوا بلند شده و...
- کليد مسجد را به معتمدين مسجد تحويل داد
- يا اباالفضل، غلط کردم!
- شيخ اگر پشيماني، بلند شو!
|