شاعر دلسوخته و پرسوز و گداز جناب آقاي حاج محمد علامه تهراني در نقلي چنين فرمودند:
در حدود چهل سال قبل، روز تاسوعا در خيابان خانيآباد تهران مجلس داشتم. براي رفتن به بازار، سوار تاکسي شدم. رانندهي تاکسي که لباس سياه
[ صفحه 260]
دربرداشت، بنده را شناخت و با ابراز محبتي که به حقير کرد، گفت: فلاني، داستاني واقعي را براي شما نقل ميکنم:
روزي از روزهاي تابستان که مشغول کار بودم، خسته شده ماشين را در کنار جوي آبي پارک کردم. عقب سر من هم، تاکسي ديگري پارک کرد. راننده آن پياده شده و وقتي لباس سياه مرا ديد، گفت: من آسوري هستم، آيا شما در مذهبتان کسي را داريد که در خانهي خدا آبرو داشته باشد و توسل به او مايهي رفع گرفتاريها و برآمدن حاجات باشد؟! گفتم: ما شخصيتهاي زيادي داريم. اما يک نفر هست که دستهاي خود را در راه خدا داده و هر وقت ما حاجتي داشته باشيم و دست به دامان او شويم حاجات ما روا ميگردد. اسم او ابوالفضل العباس عليهالسلام است و ما اينک به خانهي او ميرويم. گفت: من خانهي او را بلد نيستم، شما بلديد؟ گفتم: آري او را به تکيهاي در خيابان سلسبيل بردم. آن شب، شب تاسوعا بود و چراغها را خاموش کرده و مردم مشغول سينه زدن بودند. من و آن مرد آسوري سينه ميزديم و مرد آسوري، به زبان خود ميگفت: عاباس، من مهمان تو هستم، مرا محروم نکن!
او را به حال خود واگذاشته بيرون آمدم. پس از مدتي يک روز صبح زود، ديدم درب منزل را ميکوبند! آمدم ديدم همان مرد آسوري است. گفت: مدتها بود که پي تو ميگشتم و تو را پيدا نميکردم، تا عاقبت شمارهي ماشينت را به ادارهي تاکسيراني دادم و آدرست را گرفتم و اينجا را پيدا کردم. گفتم: حاجت شما چيست؟ گفت اين پيراهنهاي سياه را کجا درست ميکنند؟ من نذر کردهام پنجاه پيراهن بخرم و به سينه زنها هديه کنم. يادت هست آن شبي که من را به خانهي عباس بردي؟ همسر من، دخترعموي من ميباشد و ما با هم 20 سال است که ازدواج کردهايم و طي اين مدت صاحب اولاد نميشديم، من آن شب عباس را واسطهي در خانه خدا قرار دادم و از خدا خواستم به ما فرزندي بدهد، چنانچه پسر بود اسم او را عباس نهاده و اگر دختر بود از مسلمانها ميپرسم اسم مادر عباس
[ صفحه 261]
چيست، اسم او را روي دخترم ميگذارم. بالاخره خداوند به ما زن و شوهر آسوري مذهب، پسري داد که اسم او را عباس نهاديم و اکنون ميخواهم نذرم را ادا کنم. بنده اين واقعه را منزل يکي از دوستانم عرض کردم آنها هم اولاد نداشتند همسر ايشان براي من نقل کرد که شبي کنار منبر خوابيدم و گفتم فلاني بالاي منبر گفت که ارمني آمد و محروم نشد، خدايا مرا هم محروم نفرما؛ و به آنها پسري داد که الان وي به جاي پدر مرحومش مجلس دهه پدر را هر ساله برپا ميکند و دوستان اهلبيت را به فيض روضه ميرساند.
|