جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاي شيخ رمضان قلي‏زاده بابلي در تاريخ 25 / 11 / 76 اظهار داشت که آقاي سرهنگ کريمي، دوست مريواني و فرمانده ارتش، از استاد خود در دانشگاه نظامي شيراز چنين نقل مي‏کرد: 3. شيخي در کشور آلمان مردي را مشاهده کرد که از ماشين پياده شد و بچه‏اش را به اسم عباس صدا مي‏زد. مي‏گويد: اين امر برايم تعجب‏آور بود، لذا جلو رفتم و گفتم: شما که يک آلماني و مسيحي هستي، چرا اسم بچه‏ات را عباس، که نامي عرب و اسلامي است، نهاده‏اي؟ و او پاسخ داد: بچه‏ي من مريض شد و بيماريش شدت گرفت، به گونه‏اي که تمام اطبا او را جواب کردند. با پاسخ رد اطبا، از بهبودي حال وي نااميد شده و بچه را به منزل برديم. سخت نگران حال فرزند بوديم و چاره‏اي هم براي نجات وي به نظرمان نمي‏رسيد. در کوچه‏ي نزديک ما [ صفحه 251] مسلمانهايي مي‏زيستند که بعضا با ما آشنايي داشتند. روزي يکي از آنها که از حال من باخبر بود به من گفت: آقا، نگران مباش، من يک طبيب مي‏شناسم که اگر به نزد او برويم شايد )بلکه مطمئنا( به شما جواب مثبت خواهد داد و بچه‏ي شما خوب خواهد شد. توضيح خواستم، وي گفت: در کوچه‏ي ما روز تاسوعا براي حضرت عباس قمر بني‏هاشم عليه‏السلام مجلسي تشکيل مي‏شود، شما هم شرکت کنيد. من در موعد مقرر، به همراه دوستم به مجلس مزبور رفتم، آنها صحبت کرده، مصيبت خواندند و بر مظلوميت و مصائب حضرت عباس قمر بني‏هاشم عليه‏السلام گريستند. من هم به کمک آن دوست، دل را به آن جهت داده، مرض فرزندم را در نظر گرفتم و حضرت عباس قمر بني‏هاشم عليه‏السلام را واسطه قرار داده و از خدا شفاي فرزندم را درخواست کردم. مجلس تمام شد و به سوي منزل حرکت کردم. در زدم و برخلاف انتظار، ديدم که پسرم درب را گشود. تعجب کرده و گفتم: پسرم، مگر مريض نيستي؟ چرا و چگونه توان حرکت يافتي؟ او گفت: شما که از منزل رفتيد، ساعتي نگذشت که در خودم احساس قدرت نمودم، ديدم بدنم درد ندارد و مي‏توانم حرکت کنم. مرد مسيحي در ادامه گفت: پسرم را پيش اطبا بردم، همه بالاتفاق گفتند: در پسر شما هيچ نوع آثار مرض وجود ندارد. آري، پسرم را حضرت عباس عليه‏السلام شفا داده است و لذا من نام آن بزرگوار را براي پسرم انتخاب کرده و او را به نام آقا صدا مي‏زنم، چون اطمينان دارم که ايشان در سلامتي و شفاي فرزندم دخالت تام داشته است. جناب آقاي سرهنگ کريمي، ناقل مطلب، در اثناي کلام، سخت منقلب شده، مي‏گريست، به گونه‏اي که توان بيان ادامه‏ي مطلب را نداشت و من با سؤالات مکرر از ايشان در ايام ديگر، نقل کرامت را تکميل و نهايتا جمع‏بندي نمودم. [ صفحه 252]