2. يکي دو سال به انقلاب مانده بود. در تهران خيابان قياسي شب تاسوعا شخصي پس از ديدن سقاخانهها به مقام شامخ حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام جسارت ميکند. به خانه که ميآيد، ميبيند که مادرش مشغول خوردن شلزرد است و در آنجا نيز ميگويد: مادر دست از خرافات بردار، از امشب من ميخواهم مشروب بخورم کيف کنم! مادر او را از اين کار منع ميکند ولي او ميگويد: من ابوالفضل نميشناسم. مادر از او جدا شده و مشغول کار خود ميگردد که ناگهان صداي فرزندش بلند ميشود: سوختم سوختم وقتي ميآيد ميبيند بساط مشروب پهن است ولي جوان نيست و فقط صداي او ميآيد گويي به زمين فرورفته تا يک ماه صداي جوان ميآمد ولي کسي او را پيدا نکرد متأسفانه روزنامههاي آن روز قضيه را بعکس جلوه دادند.
|