مرحوم شيخ محمود عراقي نقل کرده‏اند که عبدالله اهوازي از پدرش واقعه شگفتي را که مشاهده نموده است بيان کرده و آن اين است که گفت: »يک روز در بازار مي‏گذشتم ناگاه گذرم بر مردي افتاد که خلقتش تغيير کرده زبانش خشکيده و مانند کسي که تازه از جهنم خارج شده و عصايي در دست در بازارها مي‏گشت و گدايي مي‏کرد. او را ديدم بدنم بلرزه درآمد از قبيله وي پرسيدم اعتنايي نکرد. قسمش دادم گفت برادر تو چکار داري؟ گفتم: دوست دارم سرنوشتت را تعريف کني. گفت بشرط اينکه غذايي به من بدهي مي‏گويم. به منزل دعوتش کردم. گفت: تو مي‏داني عاشورا چه بر حسين گذشت. گفتم: من نبودم لکن شنيدم. گفت: آيا عمر سعد را مي‏شناسي؟ گفتم: توئي؟ گفت: نه اما من علمدارش بودم. اسمم اسحاق بن حيوه است. گفتم: چکار کردي؟ گفت: عمر سعد مرا با جمعي تيرانداز و شمشيرزن، بر شريعه فرات نگهبان کرد تا اجازه نوشيدن آب به حسينيان ندهيم. ما چنان عمل کرديم که شبها نمي‏خوابيديم تا قطره‏اي آب به خيمه نرسد. من حتي اجازه ندادم سربازانم ظرف همراه داشته باشند که مبادا دلشان براي حسين بسوزد و به آنها آب بدهند!! شبي براي استراق سمع و جاسوسي به خيمه‏هاي حسين نزديک شدم، ابوالفضل را ديدم به نزد برادر آمد و ديد حسين گريه مي‏کند. گفت آقا چرا گريه مي‏کني؟ جواب داد که: اي برادر، تشنگي بر ما زجرآور شده و بر اطفال شديدتر و تا حال در دو جا هم چاه کنديم اثري از آب نبود. [ صفحه 228]